آمار انجمن |
» کاربران: 49
» آخرین کاربر: Darylshome
» موضوعات انجمن: 40
» ارسالهای انجمن: 58
آمار کامل
|
کاربران حاضر |
ما 2 کاربر حاضر در انجمن دارید » 0 کاربر عضو | 2 مهمان
|
آخرین موضوعات |
سفر به بالی در بهار دلنشی...
انجمن: گردشگری
آخرینارسال: antoloki
22-04-2018, 04:20 PM
» پاسخها: 0
» بازدید: 13
|
free porn tube
انجمن: طراحی سایت
آخرینارسال: Michaelwrari
22-04-2018, 08:51 AM
» پاسخها: 0
» بازدید: 45
|
granny porn tube
انجمن: طراحی سایت
آخرینارسال: Jamesrig
22-04-2018, 03:21 AM
» پاسخها: 0
» بازدید: 38
|
Buy real european passspo...
انجمن: طراحی سایت
آخرینارسال: LotbrockI
21-04-2018, 04:22 PM
» پاسخها: 0
» بازدید: 45
|
نگهداری از گربه سخت یا را...
انجمن: گفتگوی آزاد
آخرینارسال: antoloki
21-04-2018, 11:07 AM
» پاسخها: 0
» بازدید: 40
|
wykończenia jednoznacznie...
انجمن: طراحی سایت
آخرینارسال: liadaPat
20-04-2018, 01:38 AM
» پاسخها: 0
» بازدید: 46
|
tenor vocal exercises
انجمن: موبایل
آخرینارسال: WilliamazBic
19-04-2018, 04:50 AM
» پاسخها: 0
» بازدید: 54
|
پاور بانک انکر Anker Powe...
انجمن: موبایل
آخرینارسال: mr.mousa
18-04-2018, 11:42 PM
» پاسخها: 0
» بازدید: 24
|
راهنمای سفر به استانبول
انجمن: اماکن گردشگری
آخرینارسال: hmseo123
17-04-2018, 05:43 PM
» پاسخها: 0
» بازدید: 53
|
راهنمای سفر به دبی
انجمن: اماکن گردشگری
آخرینارسال: hmseo
17-04-2018, 05:34 PM
» پاسخها: 0
» بازدید: 23
|
|
|
przyjąłby zepsuciem udowodnili |
ارسالشده توسط: Sekoptop - 31-03-2018, 07:53 PM - انجمن: طراحی سایت
- بدونپاسخ
|
 |
Z jako działka nr 189/17 (w tym momencie 189/22) o pow. 34830 m2, liczby 413780 zł, źródłowej w team nieruchomości znakowanej jako kawałek ziemi nr 189/8 o pow. 80500 m2 , wkładanej w P. Gm. C., zapisanej w księdze trwałej KW, kierowanej z wykorzystaniem Sąd Rejonowy w K.”. Powodowie nie podjęli przedsięwzięć w finału zrealizowania sądu natomiast osiągnięcia zamiany parcel, nie rozpoczęliby do zmajstrowania czynu notarialnego, atoli wystarczyło ich impreza a ich deklaracja chęci ogłoszenia motoryzacyjne ponieważ wyrok substytuował deklaracja ochoty pozwanej, która pozostawiła porcję nr 143/5 aż do ich komendy, po wydzieleniu. SPOŚRÓD spisu odmian gruntowych spośród dnia 8 stycznia 2009 r. wypływa, że kawałek ziemi nr 189/8 została podzielona na parceli 189/21 o powierzchni 4,5600 ha natomiast nr 189/22 o przestrzeni 3,4870 ha. W dniu 17 grudnia 2008 r. zaszło aż do ogłoszenia uczestnikom, blisko udziale komornika, działki nr 189/21. Pozwana, będąca następcą nieustawowym Rolniczego Kombinatu Spółdzielczego w C., dostała unię banków na bezciężarowe deprywacja porcji nr 143/5 spośród nieruchomości darmowe ogłoszenia przemyśl osaczonej biblią wieczną nr 42885. Zdanie Okręgowy scharakteryzowałby uposażenie w ciągu bezumowne wykorzystywanie dzięki pozwaną z skończonej posiadłości uczestników w czasie od chwili 1 stycznia 2006 r. do 17 grudnia 2008 r., wedle wyliczeń niefachowego Romana M., na sumę 408534 zł, zaś po pomniejszeniu o zasądzoną natychmiast liczbę 93000 zł, na sumę 315 534 zł. W odniesieniu do parceli nr 189/22 w okresie
|
|
|
زیرنویس فارسی |
ارسالشده توسط: vahid32 - 28-03-2018, 01:14 PM - انجمن: کامپیوتر
- بدونپاسخ
|
 |
زیرنویس نوشتار گفتهها یا ترجمهی یک فیلم، مستند، مجموعه تلویزیونی و... میباشد که از زبان بیگانه (و برای ناشنوایان و کمشنوایان از زبان اصلی) و اصلی گویندگان برنامه نمایشی به صورت متن نوشته شده و معمولاً در زیر نمایشگر ظاهر میشود.
فناوری رایانهای و زیرنویس
مروزه مترجمهایی که در زمینه زیرنویس کردن برنامههای نمایشی کار میکنند با رایانههایی تخصصی که مجهز به نرمافزارها و سخت افزارهای ویژه هستند مبادرت به زیرنویس کردن مینمایند. تنظیمات گویندگان برنامه نمایشی و نوشتههای زیرنویس شده، با رایانهها هماهنگ میشوند. در این سامانههای رایانهای تصاویر به روش دیجیتالی تصویر به تصویر در رایانه ذخیره میشوند و قابل دسترس برای مترجم میباشند. با این شیوه زیرنویس ها، دقیقاً در هنگام سخن گفتن گویندگان ظاهر میشوند.
انواع زیرنویسها
زیرنویسها به دو گونهاند یا بر روی فیلم حک شدهاند یا جدا از فیلم هستند که در فایلی جداگانه زیرنویس قرار میگیرد در فرمتهای جدیدتر فیلم مانند mkv قابلیت الصاق چند زیرنویس به فیلم موجود است که بیننده در صورت تمایل زیرنویس مورد نظر را انتخاب یا آن را خاموش میکند
زیرنویسها عموماً با پسوند srt موجود میباشند هر چند با پسوندهای دیگر چون smi ،sub/idx و ... نیز موجودند ولی اصلیترین و رایجترین نوع زیرنویس srt میباشد. نحوه خواندن این زیرنویسها در کامپیوتر توسط نرمافزارهای حرفهای پخش فیلم صورت میگیرد که از معروفترین و با کیفیتترین آنها میتوان به پوتپلیر، کیام پلیر، مدیا پلیر کلاسیک، ویالسی مدیا پلیر و... اشاره کرد نحوه قرار گرفتن این زیرنویسها روی فیلم باید نام فایل زیرنویس خود را هماهنگ با فیلم کنید برای مثال به صورت زیر
filename.mkv
filename.srt
یا موقع باز کردن فیلم زیرنویس را بر روی صفحه پخش کننده دِرَگ نمایید، هر چند بهترین راه همان هم نام کردن است در این روش بسیاری از پلیرها و تلویزیونها که قادر به پخش این نوع فایلهای ویدیویی هستند میتوانند زیرنویس را نمایش دهند
نرمافزارهای ترجمه زیرنویس مترجمان این گونه فیلمها از نرمافزارهای خاصی برای ترجمه استفاده میکنند و در نهایت آن را باپسوند مورد نظر ذخیره میکنند که معروفترین این برنامهها میتوان به subtitle workshop, subtile editor و... اشاره کرد این برنامهها امکان زمان بندی و نگارش ترجمه را به عهده دارند.
مترجمان
مترجمان این نوع فیلمها ترجمه خود را بر دو اساس انجام میدهند یک اینکه بر اساس شندیهها صورت میگیرد یعنی با توجه به صحبتهای گوینده و آنچه میشنوند صورت میدهند که به این نوع ترجمهها شنیداری میگویند و دوم بر اساس یک زیرنویس دیگری از آن فیلم به زبانی که مترجم مسلط است که عموماً زبان انگلیسی است صورت میگیرد که روش دوم کیفیت بهتری نسبت به روش نخست دارد به شرط آن که کیفیت زیرنویس منبع خوب باشد البته بسته به قدرت مترجم در ترجمه در هر دو مورد کیفیت متغیر میباشد.
در کار ترجمه مترجمها یا به صورت انفرادی یا گروهی کار میکنند بدین صورت که فرد متعلق به هیچ گروهی نیست یا فرد مترجم در یک گروه که در ترجمه فیلم شناخته شدهاند ترجمههای خود را ارائه میدهد.
موازیکاری در زیرنویسها
موازی کاری در زیرنویسها بدین معنی است که چند مترجم برای ترجمه یک فیلم داوطلب میشوند و باعث میشود برای چند فیلم چند زیرنویس از مترجمهای مختلف موجود باشد از مهمترین فعالیت گروههای ترجمه جلوگیری تا حتیالامکان از این موازیکاریهاست تا مترجمان بتوانند به ترجمه فیلم دیگری پرداخته و فیلمهای بیشتری ترجمه شوند.
بهترین وبسایت برای دانلود زیرنویس فارسی سایت سابناک میباشد
|
|
|
BUY BELGIAN FAKE PASSPORT/BELGIAN FAKE ID CARD SALE ONLINE/BUY ITALIAN FAKE PASSPORTS |
ارسالشده توسط: Geronr28 - 28-03-2018, 01:28 AM - انجمن: طراحی سایت
- پاسخها (1)
|
 |
Our team is a unique producer of quality Real documents.
We offer only original high-quality Real passports, driver's licenses, ID cards, stamps and other products for a number of countries like:
USA, Australia, Belgium, Brazil, Canada, Italy, Finland, France, Germany, Netherlands, Spain, United Kingdom. This list is not full.
To get the additional information and place the order just visit our website:
http://www.buyrealpassport.cc www. buyrealpassport.cc
>> Contact e-mails:
General support: support@buyrealpassport.cc
Technical support: tech@buyrealpassport.cc
-----------------------------
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Australia
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Austria
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of USA
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of UK
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Canada
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Germany
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Italy
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of France
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Finland
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Norway
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Denmark
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Sweden
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Ireland
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of China
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Romania
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Hungary
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Bulgaria
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Belgium
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Switzerland
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Spain
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Brazil
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Russian Federation
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Mexico
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Greece
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Portugal
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Estonia
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Latvia
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Malta
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Iceland
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Greenland
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of South Africa
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Jamica
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Netherlands
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Czech Republic
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of South Korea
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Lithuania
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Kyrgyzstan
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Luxembourg
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Croatia
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Cyprus
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Turkey
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Panama
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Cuba
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Guatemala
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Monaco
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Slovakia
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Slovenia
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Serbia & Montenegro
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Poland
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Paraguay
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Philippines
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of New Zealand
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Malaysia
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Japan
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Argentina
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Bosnia Herzegovina
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Algeria
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Lybia
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of Egypt
Purchase High Quality Original Real Passports, Driver's License
and Id cards of India
-------------------------------------------------------------
Novelty Alabama ID Novelty Alaska ID Novelty Alberta ID Novelty Arizona ID Novelty Arkansas ID Novelty Australian Capital ID Novelty British Columbia ID Novelty California ID Novelty Colorado ID Novelty Connecticut ID Novelty Delaware ID Novelty Florida ID Novelty Georgia ID Novelty Hawaii ID Novelty Queensland ID Novelty Rhode Island ID
|
|
|
تعمیرات نرم افزاری موبایل |
ارسالشده توسط: mobilefile - 27-03-2018, 01:16 AM - انجمن: گفتگوی آزاد
- پاسخها (1)
|
 |
تعمیرات نرم افزاری موبایل
در حال حاظر با ساخت گوشی های هوشمند با سیستم عامل های گوناگون همانند سیستم عامل اندروید و ios برای شما عزیزان مشکلات ریز و درشتی پیش خواهد آمد و به فکر تعمیر موبایل خود در زمینه فلش کردن گوشی و آپدیت و حذف ویروس خواهید افتاد.تیم موبایل فایل با ارائه برترین فایل فلش ها در زمینه هایی چون آپدیت گوشی ، ویروس کشی و فارسی سازی گوشی در تلاش است تا بهترین و قابل اعتماد ترین فایل ها را در اختیارتان قرار دهد. همچنین ما با ارائه آموزش هایی برای برداشتن رمز و پین و الگو و اثر انگشت و... در تلاش هستیم تا شما عزیزان بتوانید بدون پاک شدن اطلاعات مهم خود ، رمز گوشی را برداریدتا در زمان فراموش کردن رمز گوشی خود به مشکل برخورد نکنید.
شاید برای شما عزیزان سوال پیش آمده باشد که چطور امکان ساخت فایل فلش فارسی برای گوشی هایی که به هیچ وجه امکان فارسی سازی آنها نیست،وجود دارد؟ما با اعتماد کامل به شما خواهیم گفت که میتوانید با استفاده از آموزش کوک رام توسط تیم موبایل فایل میتوانید بدون نیاز به باکس و دانگل هایی که احتمال خرابی آنها وجود دارد و هر ساله نیاز به تمدید دارند ، چگونه تمامی گوشی ها را فارسی نمایید و مشکلات نرم افزاری خود را برطرف سازید .با استفاده از این آموزش با کمترین هزینه میتوانید به بزرگترین تعمیرکار نرم افزاری شهر خود تبدیل شوید و با هزینه ای اندک میتوانید سودی سرشار داشته باشید و بدون نیاز به هیچ فایلی تمام فایل فلش ها را به راحتی ادیت نمایید.
همچنین ما برای شما عزیزان دانلود سنتر بزرگی تهیه نموده ایم که با تهیه اشتراک در این سایت میتوانید تمام فایل های خود را دانلود نمایید و دیگر به هیچ سایت دیگری نیاز نداشته باشید و با یکبار هزینه کردن میتوانید به صورت نامحدود فایل فلش های مورد نیاز خود را در اختیار داشته باشید.تیم موبایل فایل همواره در جهت پیشرفت روز افزون شما عزیزان میکوشد و با پشتیبانی 24 ساعته در خدمت شما عزیزان می باشد.
|
|
|
فیلم Blade Runner 2049 |
ارسالشده توسط: vahid32 - 25-03-2018, 12:23 PM - انجمن: گفتگوی آزاد
- بدونپاسخ
|
 |
دنی ویلنوو دوباره گل کاشته است. فیلم Blade Runner 2049، دنبالهای استثنایی بر فیلم کالت ریدلی اسکات و یک تجربهی سینمایی خارقالعاده است.
حالا همگی اجازه داریم نفسهای حبسشدهمان را با خیال راحت بیرون بدهیم. حالا میتوانیم فرآیند آرام گرفتن سیر و سرکههایی را که داشتند در دلمان میجوشیدند حس کنیم. «بلید رانر ۲۰۴۹» (Blade Runner 2049) دقیقا همان چیزی است که از عدم وقوعش میترسیدیم و دقیقا همان دنبالهای است که دوست داشتیم اتفاق بیافتد. «بلید رانر ۲۰۴۹» قبل از اینکه یک فیلم عالی باشد، یک تجربهی سینمایی تمامعیار است که آدم را همچون امواج خروشان اقیانوس بهطرز کوبنده و غرقکنندهای در برمیگیرد. قبل از اینکه برای تماشا باشد، فضایی برای محو شدن است. قبل از اینکه دنیایی برای دنبال کردن باشد، کیهانی برای زندگی کردن است. قبل از اینکه یک بلاکباستر هالیوودی باشد، یک فیلم هنری لطیف است که در هیبت یک تایتانِ سایهافکنِ پرخرج ظاهر شده است. وقتی خبر رسید هالیوود قرار است سراغ «بلید رانر»، شاهکار جریانساز ریدلی اسکات از سال ۱۹۸۲ برود و دنبالهای برای آن بسازد نگران شدیم. چون اصلا یکی از کسب و کارهای هالیوود سوءاستفاده از نوستالژی سینمادوستان برای بازگرداندن آیپیهای معروف قدیمی است. راستش هالیوود معمولا سراغ فیلمها و مجموعههای عامهپسند میرود. فیلمهایی که معمولا از مضمون و محتوای عمیقی بهره نمیبرند و معمولا میتوان آنها را بدون اینکه به جایی بر بخورد با افزایش تعداد و ابعاد اکشنها و خوشگلتر کردن جلوههای کامپیوتری بازسازی کرد. اما دست گذاشتن روی فیلمی مثل «بلید رانر» هم عجیب است و هم نگرانکننده. عجیب است چون «بلید رانر» برخلاف چیزی که روی پوسترها و عکسهایش به نظر میرسد اصلا یکی از آن علمی-تخیلیهای معمول هالیوود نیست.
این در حالی است که فیلم هیچوقت به استقبال قابلتوجهای در زمان اکرانش دست پیدا نکرد، به فراموشی سپرده شد و برخلاف دیگر فیلمِ علمی-تخیلی دههی هشتادی ریدلی اسکات یعنی «بیگانه» آنقدر نفروخت که بلافاصله شاهد ساخت دنبالههای متعددی از آن باشیم. راستش را بخواهید همین چند روز پیش فیلم را بازبینی کردم و فهمیدم فیلم از آن چیزی که فکر میکردم هم ابعاد کوچکتری دارد. اینکه چقدر خاطراتم از فیلم در مقابل واقعیت قرار میگیرد شگفتزدهام کرد. چیزی که از «بلید رانر» به یاد داشتم داستان کاراگاهی رازآلود علمی-تخیلی پرزرق و برقی با موسیقی سحرآمیزی بود که قوانین جدیدی برای ژانرش به نگارش در آورد و از لحاظ موضوعات تماتیک سالها جلوتر از زمان خودش بود (این جمله را با صدای بلند و هیجانانگیز بخوانید). اما بازبینیام نظرم را تغییر نداد. نه از این لحاظ که هیچکدام از این تعریف و تمجیدها و حرفهای محبتآمیز دربارهاش صدق نمیکند، بلکه از این لحاظ که فیلم چقدر بیادعاتر و جمع و جورتر از چیزی که به خاطر داشتم است. اینکه چقدر از حرفهای فیلم از طریق سکوتهای بلند بین دیالوگهایش و تصاویر خیرهکنندهاش بیان میشود. «بلید رانر» از آن علمی-تخیلیهایی است که به جای تمرکز روی جنگها و نبرد فضاپیماها و لایتسیبرها و روباتهای غولپیکر و داستانهای نجات دنیا و سفر به سیارهها و کهکشانهای دیگر، دربارهی کاراکترهایش و عمیق شدن در احساسات و روحشان است. «بلید رانر» به جای اینکه به آسمان نگاه کند، به درون نگاه میکند. به جای اینکه روی هیجانهای پیشپاافتاده تمرکز کند، دربارهی سوال پرسیدن است. آن هم از آن سوالاتی که فلاسفه و روانشناسان را به گلاویز شدن با مغزشان وادار کرده است. فیلم فقط به اتفاقات عجیب و غریب و «سایفای»وارِ دنیایش اشاره میکند و هیچوقت حواسش به چیز دیگری پرت نمیشود. «بلید رانر» نمونهی بارز فیلمی است که از طریق نشان ندادن، گسترش پیدا میکند. از طریق اعتماد کردن به قدرت تصورِ بیننده، به فراتر قدم میگذارد.
شاید به خاطر همین است که خاطرهام از «بلید رانر» با واقعیت فرق میکرد. فیلم گوشهای از زندگی کاراکترهای دنیای سایبرپانکش را بهمان نشان میدهد و میگذارد خودمان گوشه و کنارش را در ذهنمان بسازیم و بزرگتر کنیم. خب، بهعلاوهی تمام اینها وقتی حرف از «بلید رانر» میشود، حرف از فیلمی انقلابی میشود که یکی از مهمترین آثار سرگرمی و اولین فیلمی است که تصویری را که امروز در ذهنمان از دنیاهای دستوپیایی سایبرپانک شکل گرفته است مدیونش هستیم. یعنی داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که کم و بیش در کنارِ کتابهایی مثل «نیرومنسر» (Neuromancer)، یک تنه مسئول خلق یک ژانر است. پس میبینید سازندگان و تهیهکنندگان و طرفداران دنبالهی چنین فیلمی خود را در موقعیت حساسی پیدا میکنند. از یک طرف فیلم نباید رو به اکشن بیاورد و فضای شخصی فیلم اصلی را حفظ کند (موضوعی که در تضاد با ماهیت بلاکباسترهای پرهزینهی امروزی قرار میگیرد) و از طرف دیگر سازندگان باید خودشان را برای مقایسه شدن با فیلم کالتی که در گذر زمان عاشقان سینهچاک خودش را به دست آورده است آماده کنند. خبر خوب این است که «بلید رانر ۲۰۴۹» از این چالش سربلند بیرون میآید. این فیلم هر چیزی که «مد مکس: جادهی خشم» (Mad Max: Fury Road) و «جنگ برای سیاره میمونها» (War for the Planet of the Apes) بودند هست و هر چیزی را که «آن» (It) برای کتاب منبع اقتباسش نکرد در قبال فیلم اصلی انجام میدهد. یادتان میآید «جادهی خشم» و «جنگ» چگونه انتظاراتی را که از دنبالهها داشتیم در هم شکستند و به بهترین فیلمهای مجموعههایشان تبدیل شدند؟ اگرچه فکر نمیکنم بتوان گفت «بلید رانر ۲۰۴۹» بهتر از فیلم اصلی است، اما همین که داریم دربارهی این موضوع صحبت میکنیم برای تثبیت کیفیت بالای آن در مقایسه با فیلم اصلی کفایت میکند.
«بلید رانر» نمونهی بارز فیلمی است که از طریق نشان ندادن، گسترش پیدا میکند. از طریق اعتماد کردن به قدرت تصورِ بیننده، به فراتر قدم میگذارد
یادتان میآید دربارهی «آن» گفتم که چگونه به ویژگیها و نکات اساسی منبع اقتباسش پشت میکند؟ خب، اگر فرض کنیم «بلید رانر» حکم منبع اقتباس را برای «بلید رانر ۲۰۴۹» دارد، این فیلم به تمام عناصری که فیلم اصلی را تعریف میکند وفادار و پایبند مانده است و آنها را گسترش داده و به بهترین شکل ممکن به اجرا درآورده است. چه میشد اگر بعد از ۳۵ سال با فیلم دیگری به اسم «بلید رانر» روبهرو میشدیم که کماکان از لحاظ فنی شگفتزدهمان میکرد، کماکان به تجربهای برای شناور شدن در دنیایش تبدیل میشد، کماکان بهطرز هنرمندانهای عناصر فیلمهای نوآر را با سایبرپانک ترکیب میکرد. چه میشد اگر همانطور که فیلم ریدلی اسکات، محتوای کتاب را کامل کرد، با دنبالهای روبهرو میشدیم که محتوای فیلم اصلی را کامل میکرد. چه میشد اگر همانطور که «بلید رانر» بهترین بلاکباستر زمانهی خودش بود، این یکی هم به چنین دستاوردی دست پیدا میکرد. چنین اتفاقی در رابطه با «بلید رانر ۲۰۴۹» افتاده است. این فیلم در همهی زمینهها طوری جا پای قسمت اول گذاشته که حتی عملکرد نه چندان خوبش در گیشه هم شبیه به فیلم قبلی است. بنابراین اولین نکتهای که به خاطرش باید دنی ویلنوو به عنوان کارگردان و آلکون اینترتینمنت به عنوان سرمایهگذار را تحسین کرد این است که «بلید رانر ۲۰۴۹» یک فیلم پرهزینهی تماما هنری است. چه میشد اگر علمی-تخیلیهایی مثل «اکس ماکینا» (Ex Machina) یا «زیر پوست» (Under the Skin) با بودجههای هنگفتی ساخته میشدند. و دست زدن به چنین حرکتی واقعا جسارت میخواهد.
هالیوود عاشق بازسازی است. حتی وقتی با چیزی به بزرگی «جنگ ستارگان» و «پارک ژوراسیک» سروکار داریم. همگی از فرمول قابلپیشبینیای پیروی میکنند. معرفی یک سری کاراکتر جدید و تکرار خط داستانی فیلم اصلی با آنها و چپاندن کاراکترهای قدیمی در گوشه و کنار فیلم به عنوان نوستالژی. «بلید رانر ۲۰۴۹» به این دلیل فیلم خوبی است که روی پای خودش میایستد. یک دنبالهی واقعی. دنبالهای، دنبالهتر از «مد مکس: جادهی خشم». چون حتی کسانی که فیلمهای قبلی مجموعهی «مد مکس» را ندیده بودند میتوانستند از «جادهی خشم» لذت ببرند. «بلید رانر ۲۰۴۹» چیزی شبیه به «بیگانهها»ی جیمز کامرون است. فیلمی که نه تنها کاملکنندهی شخصیتپردازی الن ریپلی و دنیای فیلم است، بلکه توسط کارگردان دیگری با چشمانداز متفاوتی ساخته شده و همین انتخاب بهترین از بین آنها را سخت کرده است. «بلید رانر ۲۰۴۹» در این دسته دنبالهها قرار میگیرد. اتفاقات «بلید رانر» نقش مهمی برای فهمیدن «بلید رانر ۲۰۴۹» ایفا میکنند و فیلم تلاشی برای شیرفهم کردنتان نمیکند. فیلم فرض میکند که شما فیلم اصلی را دیدهاید. «بلید رانر ۲۰۴۹» مثل «نیرو برمیخیزد» نان نوستالژیبازی و ارجاعاتش را نمیخورد. کاراکتر هریسون فورد از فیلم اصلی را همینطوری بیدلیل به اینجا نمیآورد که فقط آورده باشد. بلکه برای او هدف دارد. اگرچه افق داستان بزرگتر شده است و برخلاف قسمت اول به جز شمال شهر لس آنجلس، به مناطق و شهرها و لوکیشنهای دیگری هم سر میزنیم و اگرچه ماجرای اصلی کمی از آن حالت مستقل فیلم اول فاصله گرفته است، اما هیچکدام از اینها به معنی زیر پا گذاشتن عنصر اصلی «بلید رانر» که توجه به شخصیتها است نیست. «بلید رانر ۲۰۴۹» یکی از آن دنبالههایی است که تا قبل از آن فکر میکردی همهچیز در ایدهآلترین شکل ممکن قرار داشت و داستان این دنیا در همان جایی که باید تمام میشد تمام شد، اما تماشای این دنباله مثل پیدا کردن فصل آخر کتابی است که فکر میکردی به سرانجام رسیده بود و حالا با خواندنش، داستان را کاملتر میکند. «بلید رانر ۲۰۴۹» تلاقی هنر و تکنولوژی است.
دنی ویلنوو قبلا با «سیکاریو» (Sicario) و «رسیدن» (Arrival) نشان داده بود که در به تصویر کشیدن نماهای خیرهکننده و تنشزا و شکوهمند و پرمعنا چه هنرمند کمنظیری است و او تمام چشمانداز باظرافتش را در ابعادی بزرگتر و گسترهای نامحدودتر به «بلید رانر ۲۰۴۹» آورده است. این فیلم، فیلم جلوههای کامپیوتری است. تقریبا تکتک سکانسهای فیلم مملو از نماهایی است که در حلقِ چشمهای تماشاگر جا نمیشوند. ولی چرا فیلمی مثل «شبح درون پوسته» به خاطر استفادهی سرسامآورش از جلوههای کامپیوتری مورد موآخذه قرار میگیرد و فیلمی مثل «بلید رانر ۲۰۴۹» اینقدر تحسین میشود. چون اگر اولی خودنمایی و شوآف بود، دومی با هدف غوطهور کردن تماشاگر در یک دنیا کنار هم چیده شده است. اگر اولی بیچفت و بست و «موزیک ویدیو»وار بود، جلوههای ویژهی این یکی هدفمند و با ریزهکاری صورت گرفته است. آنقدر به بلاکباسترهای بیمغز و سطحی عادت کردهایم که روبهرو شدن با چنین فیلم پیچیده و تاملبرانگیز و جاهطلبی و بعد شوکه نشدن از آن سخت است. «بلید رانر ۲۰۴۹» آنقدر بهطرز جذابی شلوغ و سنگین است که تماشای آن مثل پشت سر گذاشتن یک سفر طولانی میماند و فهمیدن تمام و کمالش بعد از یک بار پشت سر گذاشتن این سفر، مثل دست و پا زدن در باتلاق میماند.
«بلید رانر ۲۰۴۹» حدود ۳۰ سال بعد از پایان فیلم اول جریان دارد. جایی که کمپانی تایرل که قبلا وظیفهی ساخت رپلیکنتها را برعهده داشت بعد از واقعهای به اسم «خاموشی سراسری» ورشکست شده و از بین رفته و جای آن را کمپانی جدیدی به رهبری نابغهی جدیدی به اسم نیاندر والاس (جرد لتو) گرفته است. والاس از طریق رپلیکنتهای سربهزیر و حرفگوشکنش موفق شده دوباره مجوز تولید این اندرویدهای ژنتیکی را بگیرد و دوباره شاهد حضور آزادانهی آنها بین مردم و استفاده برای کار در زمین و سیارههای دورافتاده هستیم. داستان به افسر دیگری از واحد بلید رانرِ پلیس لس آنجلس به اسم «کی» (رایان گاسلینگ) میپردازد. وظیفهی بلید رانرها این است که رد رپلیکنتهای فراری و شورشی را بزنند و آنها را اعدام کرده یا به قول خودشان «بازنشسته» کنند. «کی» در جریان یکی از ماموریتهایش با سرنخی برمیخورد میکند که او را وارد سفر خودشناسی میکند. اولین نکتهای که باعث شد از همان ابتدا متوجه شوم دنی ویلنوو و نویسندگانش قصد روایت یک داستان جدید و مکمل قبلی را دارند ماهیت «کی» به عنوان یک رپلیکنت است. برخلاف فیلم اصلی که با زیر سوال بُردن ماهیت ریک دکارد به پایان میرسد، این یکی شخصیت اصلیاش را در موقعیت متفاوتی قرار میدهد. فیلم اول دربارهی این بود که آیا دکارد رپلیکنت است یا انسان و اصلا آیا جواب این سوال اهمیت دارد. فیلم اول دربارهی مرد تنها و افسردهای وسط دنیایی تاریک بود که دنبال کوچکترین ارتباطی برای دوام آوردن میگشت و دست آخر آن ارتباط را با ریچل، رپلیکنتی که او نیز تنها بود پیدا کرد. برخورد تنهایی این دو با یکدیگر منجر به جرقه خوردن آتش و انسانیتِ سرکوبشدهای درون آنها شد و کمی عشق و محبت را به دنیایی که آخرالزمانِ ارتباطات انسانی است بازگرداند.
در «بلید رانر ۲۰۴۹» اما از زاویهی دید رپلیکنتی به دنیا نگاه میکنیم که مجبور است سرش را پایین بیاندازد و قوانین و روتین زندگیای را که برایش برنامهریزی شده است دنبال کند. افسر «کی» یکجورهایی حکم دولوریس از سریال «وستورلد» را دارد. روباتی که باید بله قربانگوی انسانها باقی بماند. با این تفاوت که نحوهی رسیدن این دو به خودآگاهی فرق میکند. اگر دولوریس از واقعیت اطرافش ناآگاه بود و هرروز برای فراموش کردن خاطرات ناگوار روز قبل ریست میشد و تازه بعد از به یاد آوردن خاطراتش از روزها و سالهای قبل شروع به فاصله گرفتن از مسیر از پیشتعیینشدهاش میکرد، افسر «کی» میداند دور و اطرافش چه میگذرد و جایگاه خودش به عنوان اندرویدی برده و خدمتکار انسانها را قبول کرده است. فقط نکته این است که او انگیزهای برای شورش ندارد. برخلاف ریک دکارد که اوریگامی اسب تکشاخی که در پایان فیلم اول پیدا میکند باعث میشود تا به این نتیجه برسد که شاید خاطراتش قلابی بودهاند و او در واقع یک رپلیکنت است، افسر «کی» میداند خاطراتش از کودکی، قلابی هستند و توسط کمپانی برایش در نظر گرفته شدهاند و میداند که او در قالب یک بزرگسال به دنیا آمده است، اما روبهرو شدنِ او با تاریخ تولدِ حکاکی شدهاش روی تنهی درختی خشکشده وسط ناکجاآباد و تشابه آن با تاریخ حکاکی شده زیر عروسک چوبی اسبی که از خاطرات قلابی کودکیاش به یاد دارد و پیدا کردن عروسکی که آن را در کودکی پنهان کرده بود به کی انگیزه میدهد تا دست به کار شود. او حالا برخلاف دکارد، با این سوال روبهرو میشود که اگر خاطراتش واقعی باشند چه؟
در نگاه اول «کی» خیلی یادآور دکارد از فیلم اول است. یک بلید رانر ساکت با چشمانی غمگین که در سایهها مینشیند
در نگاه اول «کی» خیلی یادآور دکارد از فیلم اول است. یک بلید رانر ساکت با چشمانی غمگین که در سایهها مینشیند. همچون کاراگاهانِ فیلمهای نوآور یک کُت بلند چرمی خفن به تن میکند و در خیابانهای لس آنجلسِ آینده به شکار رپلیکنتهای فراری میپردازد. اما همین که متوجه میشویم «کی»، رپلیکنت است باعث میشود تا نظرمان تغییر کند. او شاید در ظاهر و رفتار و شغل شبیه دکارد باشد، اما درگیری اصلیاش که شخصیت واقعیاش را شکل میدهد بیشتر شبیه به کاراکتر روی بتی، آنتاگونیست فیلم اصلی است. شاید بزرگترین جذابیت و غافلگیری فیلم ریدلی اسکات چیزی است که ممکن است خیلی راحت دستکم و نادیده گرفته شود. او بهطرز هنرمندانهای جای پروتاگونیست و آنتاگونیست را تغییر میدهد و ما تا مونولوگ مشهور روی بتی در پایان فیلم در زیر باران متوجه این اتفاق نمیشویم. طبیعتا خیلیها «بلید رانر» را با این تصور شروع به تماشا میکنند و به پایان میرسانند که ریک دکارد قهرمان قصه است و رپلیکنتهای بیرحم و دیوانهی فراری به رهبری روی بتی، دشمنانش هستند که او از طریق شکست دادن آنها به تکامل شخصیتی میرسد. بالاخره نه تنها اکثر زمان فیلم به دکارد اختصاص دارد، بلکه همه بهش میگویند که رپلیکنتهای فراری برای جامعه خطر دارند و او پلیسی است که باید به وظیفهاش عمل کند. اما حقیقت این است که شخصیت اصلی «بلید رانر» نه دکارد، که روی بتی است. یک رپلیکنت قوی و ترسناک که به زمین آمده است تا با خالقش دیدار کرده و از او بخواهد تا عمر ۴ سالهاش را افزایش بدهد. در پایان فیلم وقتی روی بتی متوجه میشود راهی برای افزایش عمرش وجود ندارد تصمیم میگیرد تا جان دکارد را نجات بدهد و اندک لحظات باقیمانده از زندگیاش را با تعریف کردن خاطرات عجیبی از گذشتهاش در فضا سپری کند.
در دنیایی که رابطهی بین انسانها مُرده، دفن شده و پوسیده است. روی بتی در حرکتی که او را انسانتر از خود انسانها به تصویر میکشید تصمیم میگیرد تا از کسی که قصد کشتنش را داشت به عنوان دوستی برای درد و دل کردن استفاده کند. نتیجه سکانس جادویی و فراموشنشدنی فوقالعادهای است که مثل جکش بزرگی روی سر احساسات ما و دکارد فرود میآید. ناگهان متوجه میشویم انسانها و رپلیکنتها برخلاف چیزی که در گوشمان میخواندند و به نظر میرسید یک سری هیولای ترمیناتورگونه که کمر به نابودی جامعه بسته باشند نیستند. دکارد در حالی که ضربات قطرات باران را روی پلکهایش حس میکند متوجه میشود رپلیکنتی که قرار بود او را بکشد چقدر شبیه خودش است. رپلیکنتی که در تمام این مدت در تلاش برای کشتنش بود در واقع با همان درد و رنجی دست و پنجه نرم میکند که او تمام زندگیاش آن را لمس کرده است. برخلاف انسانهای این دنیای همیشه تاریک که در سلولهای انفرادی خودشان زندگی میکنند، روی بتی و دار و دستهاش به خاطر عمر کوتاهشان یک گروه را تشکیل میدهند تا هوای یکدیگر را داشته باشند. آنها معنا و جدیت مرگ را درک میکنند و تمام تلاششان را میکنند تا قبل از مُردن، لذتِ زندگی را درک کرده و مزهاش را بچشند. اما عمر نسبتا طولانیتر انسانها کاری کرده تا فراموش کنند چه ۴ سال و چه ۴۰ سال، آنها بالاخره در یک چشم به هم زدن با مرگ روبهرو خواهند شد و آنجاست که از عدم تلاش برای لذت بردن از زندگیشان افسوس خواهند خورد.
«بلید رانر» به بحثهای تماتیک گوناگونی میپردازد، اما بزرگترینشان این است که «انسان بودن به چه معنایی است؟». فیلم از طریق صحنهی مرگ روی بتی بهمان میفهماند که تعریف پیشپاافتادهای که ما از انسانیت داریم به شکست محکوم است. انسانیت به موجودات دوپایی که چشم و ابرو و دهان و دماغ دارند خلاصه نمیشود. فیلم میگوید انسانیت دربارهی ارتباطی است با یکدیگر برقرار میکنیم. مهم نیست طرف مقابل از مقوا ساخته شده یا حاصل دستکاریها و فعل و انفعالات شیمیایی و ژنتیکی است یا از چندتا تکه آهن و پیچ و مهره درست شده یا درون گوشی موبایلمان زندگی میکند. فیلم میگوید ظاهر ماجرا را فراموش کنید. اگر دو نفر مثل دکارد و روی بتی با تمام تفاوتهایشان از احساسات مشترکی با هم بهره میبرند و حرف یکدیگر را میفهمند، پس انسان هستند. «بلید رانر» دربارهی اثبات انسانیت از طریق ارتباط با دیگران است. انسانیت دربارهی تلاش برای فهمیدن معنای زندگی به جای داشتن زندگی آواره و بیهدفی مثل تکه نایلونی که هر جا که باد بوزد به همان سو متمایل میشود. روی بتی با هدف زیاد کردن طول عمرش به زمین میآید و خالقش را جستجو میکند، اما سوال این است که آیا این کار مشکلش را برطرف میکرد یا منجر به مشکل جدیتری برای او میشد. آن وقت سوال این بود که با زمان اضافهای که به دست آوردهام چه کار کنم؟ آیا امکان نداشت تا عمر اضافه باعث شود روی بتی از آن موجود پرانرژی و عاشق در هزارتوی زمان گرفتار شده و به یکی از همین انسانهای افسرده و تنها تبدیل شود؟
حتی خود تایرل که حکم بدمن اصلی قصه را دارد و به رپلیکنتها به عنوان ابزار نگاه میکند هم در جایی از فیلم به روی میگوید: «شمعی که دو برابر روشنایی داشته باشه، زودتر هم به پایان میرسه». انگار تایرل به زبان بیزبانی دارد به روی بتی میفهماند که چیزی که اهمیت دارد طول زندگی نیست، بلکه کیفیت آن است. اینکه چقدر با هیجان و اشتیاق این زندگی را در آغوش کشیدهای. اینکه چقدر اجازه ندادی تا حتی یک قطرهی ارزشمند از آن به هدر نرود و چقدر برای چیزی که به آن اعتقاد داشتی تلاش کردی و در این مدت کوتاه چقدر خاطره ساختی و چه خاطرات متحولکنندهای از خود بر جای گذاشتی. روی بتی خاطرهی بزرگی از خود به جا میگذارد. او نه تنها در آن پشتبام بارانی دکارد را تغییر میدهد، بلکه یاد و خاطرهاش برای همیشه در ذهن سینما هم باقی میماند. روی بتی در عرض چند دقیقه، به اندازهی سالها زندگی میکند. او معنای زندگی را برای خودش کشف میکند و آن چیز عجیب و غریب و پیچیدهای نیست. همهچیز به تعریف خاطرهای از چیزهای خیرهکنندهای که در فضا دیده برای دکارد خلاصه شده است. به پرواز یک کبوتر سفید در میان آسمان سیاه لس آنجلس.
پس اگرچه در ابتدا «کی» آدم را به یاد دکارد میاندازد، اما او از قوس شخصیتی روی بتی پیروی میکند. انگار ما داریم داستان ناگفتهی تصمیم روی بتی برای بازگشت به زمین و پیدا کردن خالقش را با تمام جزییات از طریق «کی» تماشا میکنیم. انگار «بلید رانر ۲۰۴۹» یکجورهایی حکم پیشدرآمد غیرمستقیم روی بتی را دارد. رپلیکنتی در زنجیر انسانها که به مرور به درکی از زندگی و انسانیت میرسد که خود انسانها آن را فراموش کردهاند. اما چیزی که «بلید رانر ۲۰۴۹» را به دنبالهی هوشمندانهای تبدیل میکند این است که درست در لحظهای که فکر میکنید دستش را خواندهاید بهطرز لذتبخشی بهتان رودست میزند. درست در لحظهای که فکر میکنید سازندگان قصد تکرار قوس شخصیتی روی بتی را از طریق «کی» دارند معلوم میشود که اینطور نیست. اگر چنین اتفاقی میافتاد مطمئنا «بلید رانر ۲۰۴۹» به یکی دیگر از آن دنبالههایی تبدیل میشد که نان قسمتهای قبلیاش را میخورد و حالت محافظهکارانه و تکراریای به خود میگرفت. بنابراین میتوان گفت همانطور که «کی» فقط شبیه به دکارد است و تکرار شخصیت او نیست، «کی» فقط شبیه به روی بتی است و تکرار شخصیت او هم نیست. «کی» داستان منحصربهفرد خودش را دارد. شباهت درگیری درونی «کی» و روی بتی یادآور شباهتها و تضادهای شخصیتهای اصلی دو سریال «برکینگ بد» و «بهتره با ساول تماس بگیری» است. والتر وایت و جیمی مکگیل روی کاغذ داستان یکسانی دارند. در هر دو سریال دنبالکنندهی مسیر از دست رفتن اخلاق و تحول آنها از آدمهای خوبی به هایزنبرگ و ساول گودمن هستیم. اما مسیری که این دو دنبال میکنند متفاوت است. والتر وایت خود قدم به قلمروی سیاهی میگذارد و جیمی مکگیل را با زور به درون آن هُل میدهند. روی بتی و «کی» شروع و سرانجام یکسانی دارند، اما مسیری که طی میکنند متفاوت است و این مهمترین چیزی است که «بلید رانر ۲۰۴۹» را به یک دنبالهی مکمل و متفاوتی تبدیل میکند.
چیزی که خط داستانی «کی» را با روی بتی متفاوت میکند این است که «کی» متوجه میشود دکارد و ریچل بعد از سوار شدن در آن آسانسور پرسرعت در آخر فیلم قبلی، فرار میکنند و بچهدار میشوند. بچهدار شدنی که از لحاظ بزرگی، حکم باردار شدن زنان در دنیای «فرزندان بشر» (Children of Men) را دارد. ناممکن، ممکن میشود. سوال این است که یک رپلیکنت چگونه توانایی بچهدار شدن داشته است و آن بچه کجاست؟ افشای توانایی بچهدار شدن رپلیکنتها باعث میشود تا آنها متوجه شوند دیگر به انسانها نیازی ندارند و این میتواند به آنها امیدی برای مبارزه و شورش بدهد. نکته اما این است که «کی» در جریان جستجوهایش شک میکند. نکند بچهی دکارد و ریچل خود او باشد؟ نکند برخلاف چیزی که فکر میکرد خاطراتش از کودکی حقیقت داشته باشد؟ نکند او پدر و مادر داشته باشد؟ نکند او همان مسیح موعودی است که کلید نجات رپلیکنتها است؟ نکند او همان جنگجویی است که رپلیکنتها را متحد کرده و به آنها برای مبارزه انگیزه میدهد؟ نکند زندگیاش آنقدرها هم فکر میکرده بیمعنی نبوده است؟ آخه آدم باید چقدر خوششانس باشد. فکر کن تمام عمرت را به عنوان یک توسریخور سپری کنی، اما یک روز خیلی شانسی به سرنخی برخورد کنی که نشان دهد «تو استثنایی هستی».
انگار حفرهی بزرگ خالی وسط روحت که همیشه بادهای سرد از میان آن عبور میکردند و وجودت را به لرزه در میآوردند یکدفعه پُر میشود
انگار حفرهی بزرگ خالی وسط روحت که همیشه بادهای سرد از میان آن عبور میکردند و وجودت را به لرزه در میآوردند یکدفعه پُر میشود. «کی» با اشتیاق کامل سر کلاف این شک و تردید را میگیرد و آن را دنبال میکند و با تمام وجود به این باور میرسد که آره، حقیقت دارد. دوست دارد باور کند که نیروی فراتری در هستی وجود دارد که هوایش را داشته است و برای او برنامهی از پیشتعیینشدهای ریخته است. درست در حالی که «کی» با هیجان و امیدواری سرنخها را یکی یکی برای اثبات اینکه فرزند گمشدهی دکارد و ریچل است دنبال میکند، من هم شک برم داشت. هرچه «کی» به هدفش نزدیکتر میشد، من هم بیشتر ناراحت میشدم. چرا؟ به خاطر اینکه سناریوهایی مثل «قهرمان موعود» و «پسربچه/دختربچهی بدبخت و تنهایی که متوجه میشود استثنایی است و در تعیین سرنوشت دنیا نقش دارد» به گروه خونی «بلید رانر» جماعت نمیخورد. بنابراین داشتم خودم را آماده میکردم را تا بیاییم اینجا و بهتان خبر بدهم که «بلید رانر ۲۰۴۹» برخلاف قسمت اول، چه فیلم قابلپیشبینی و کهنهای است. میخواستم بیاییم اینجا و بهتان خبر بدهم که دنی ویلنوو و دار و دستهاش چگونه ماهیت این دنیا را با تبدیل کردن آن به ماجرای فانتزی پیشپاافتادهای از تیر و طایفهی «هری پاتر» زیر پا گذاشتهاند. اما آنقدر به ویلنوو (مخصوصا بعد از غافلگیری نهایی «رسیدن») اعتقاد داشتم که به جای اینکه زود قضاوت کنم، در فیلم عمیقتر شدم. کنجکاوتر شدم تا ببینم این موضوع به کجا ختم میشود. مسئله این است که دنبال کردن داستان یک قهرمان برگزیدهی دیگر فقط حوصلهسربر نیست، بلکه ضد«بلید رانر» است.
بالاتر از این گفتم که «بلید رانر» چگونه درکمان از پروتاگونیست و آنتاگونیست را میشکند و جادوییترین و احساسیترین دیالوگها و سکانسش را به کاراکتری میدهد که تا قبل از آن فکر میکردیم یک موجود شرور و ترسناک است. پس قبل از تماشای «بلید رانر ۲۰۴۹» مهمترین چیزی که از آن میخواستم یکی دیگر از این ساختارشکنیهای روایی بود. بنابراین روبهرو شدن با داستانی که قدم در تکراریترین مسیر ممکن گذاشته بود باعث شد تا بهطرز بسیار نامحسوسی ترس برم دارد. اما خیلی زود حقیقت روی سر «کی» خراب میشود: او استثنایی نیست. فرزند واقعی دکارد و ریچل نه پسر، بلکه دختر است. او فقط خاطرات یکسانی با فرزند واقعی آنها، دکتر آنا استلاین که برای کمپانی والاس کار میکند دارد. بزرگترین غافلگیری فیلم گرچه برای «کی» گران تمام میشود، اما من از وقوع آن خوشحال بودم. از اینجا به بعد «بلید رانر ۲۰۴۹» از یک فیلم صرفا خوب، به یک فیلم عالی تغییر میکند. خوشحال بودم که سازندگان یکی از خستهترین کلیشههای فیلمهای علمی-تخیلی/فانتزی را زیر پا گذاشتند. از لوک اسکایواکر در «جنگ ستارگان» گرفته تا هری پاتر. از بچهی سارا کانر در «ترمیناتور» تا آراگون در «ارباب حلقهها» و نئو در «ماتریکس». همهی این فیلمها دربارهی فرد برگزیدهای است که از مدتها قبل سرنوشتش برای مقابله با بزرگترین نیروهای شر دنیایشان طوری نوشته شده که به رهبر آدم خوبها علیه دشمن تبدیل شوند. همهی این قهرمانان از موقعیت زیر پله، خانهای در مزرعهای دورافتاده یا به عنوان کارمند سادهی یک اداره شروع به کار میکنند و به مرور قابلیتهای استثنایی خودشان را کشف میکنند و به اهمیتشان در تغییر دنیا پی میبرند. آنها از صفر شروع میکنند و به ۱۰۰ میرسند و داستانشان در این نقطه به اتمام میرسد.
اما سازندگان «بلید رانر ۲۰۴۹» یک مرحلهی دیگر هم به شخصیتپردازی «کی» اضافه کردهاند. داستان «کی» به عنوان یک رپلیکنت معمولی شروع میشود و در ادامه او به این نتیجه میرسد که فرد برگزیده است، اما به جای اینکه او و دکارد یکدیگر را در آغوش بکشند و به جای اینکه «کی» به این نتیجه برسد که به خاطر این حقیقت باید برنامهریزیاش را زیر پا بگذارد و به صف اول انقلاب بپیوندد، خبر میرسد که او استثنایی نیست. او همان رپلیکنت معمولیای که بود که هست. او از شکم مادرش بیرون نیامده است و پدری هم ندارد. او در کارخانه ساخته شده است. «کی» به همان سرعت که اوج میگیرد، به همان سرعت هم سقوط میکند. همانطور که فیلم اصلی تعریفمان از آنتاگونیست را در هم میشکند و روی بتی را به انسانترین شخصیت کل فیلم تبدیل میکند، «بلید رانر ۲۰۴۹» هم تعریفمان از قهرمان را خراب میکند. «کی» شاید ضربهی روانی و احساسی سختی از افشای حقیقت میخورد، اما در عوض تصمیم میگیرد تا دستور گروه مقاومت را اجرا نکرده و دکارد را نکشد. بلکه این پدر و دختر را به یکدیگر برساند. «کی» در بدترین و افسردهترین شرایط زندگیاش تصمیم میگیرد تا قهرمان باشد. او شاید قهرمان به دنیا نیامده باشد، اما میتواند سرنوشت معمولیاش را برای دل خودش تغییر بدهد. داستانهایی که دربارهی قهرمانان برگزیده هستند از یکجور جذابیت ذاتی بهره میبرند. چند نفر از ما بعد از دیدن «هری پاتر» منتظر این بودیم تا یک روز از سمت هاگوارتز نامه دریافت کنیم؟ همهی ما دوست داریم خارقالعاده به دنیا آمده باشیم. همهی ما فکر میکنیم در گذشتهمان راز ناگفته و پنهانی وجود دارد که اگر فاش شود، هویت واقعیمان که خیلی شگفتانگیزتر از وضعیت فعلیمان است افشا میشود. دوست داریم فکر کنیم همهی ما بچههای والدین پولداری هستیم که یک روز ما را پیدا میکنند یا شاهزادههایی هستیم که سر موقع یک شمشیر به دستمان میدهند تا روی اژدها نشسته و به مبارزه با غولی شیطانی برویم.
اگرچه این نوع قهرمانپردازیها اغواکننده هستند، اما همزمان بسیار خطرناک هم هستند. باعث میشود آدمها به این نتیجه برسند که کافی است یکجا منتظر نشسته و دست روی دست بگذارند تا بالاخره یک پیر خردمند پیدا شده و راه را بهشان نشان بدهد. تا بهشان بگوید که آنها قهرمان به دنیا آمدهاند و سه سوته میتوانند ره صدساله را یک شبه بروند. که آنها از جنگجوهایی که تمام عمرشان در حال جنگ بودهاند هم جنگجوتر هستند. همهچیز حالت «هلو برو توی گلو» پیدا میکند. فرد بدون هیچگونه تلاش و تحمل هیچگونه شکست و افسوس و پشیمانی به بهترینها دست پیدا میکند. این نوع داستانگویی را میتوانید در رابطه با لوک اسکایواکر و رِی ببینید. کسانی که هر دو در سیارهی بیابانی دورافتادهای زندگی میکنند تا اینکه سربزنگاه، سر راه روباتی قرار میگیرند که آنها را به سوی ماجراجویی در سرتاسر کهکشان میبرد و این وسط از هویت پدر و مادر واقعیشان هم اطلاع پیدا میکنند. یکی دیگر از خطرات این نوع قهرمانپردازیها این است که آدمها باور میکنند که همیشه یک قهرمان برگزیده وجود دارد که سر بزنگاهها از راه میرسد و همهی کثافتها و وحشتها را پاک میکند. به خاطر همین است که عاشق بتمنها و اونجرزها هستیم. چون آنها قهرمانان دستنیافتنیای هستند که تصور میکنیم اگر یکی مثل آنها در دنیای واقعی وجود داشت، شاید همهچیز بهتر میبود و از آنجایی که نیست، پس همه محکوم به بلبشوی وحشتناک فعلی هستیم و کاری از دستمان برای تغییر آن برنمیآید چون زور و بازوی کاپیتان آمریکا و تارهای مرد عنکبوتی را نداریم. پس در هر دو حالت تنبلی میکنیم. در هر دو حالت دست روی دست میگذاریم. چه برای رسیدن خبر اینکه ما قهرمان هستیم و خودمان از آن خبر ندرایم و چه برای رسیدن قهرمانی که وضعمان را بهتر کند.
اما حقیقت این است که در دنیای واقعی هیچکس قهرمان به دنیا نمیآید. اتفاقا به مرور متوجه میشویم ما در برابر تمام آدمها و کیهانی که احاطهمان کرده است، چقدر ناچیز و فراموششدنی هستیم. سرنوشت شکوهمندی برایمان نوشته نشده و دنیا پشیزی هم برایمان ارزش قائل نیست. حالا سوال این است که آیا با وجود این، آنقدر جسارت داریم که کاری غیرخودخواهانه برای دنیا انجام بدهیم. «کی» بعد از برخورد با ته ورطهی ناامیدی، تصمیم میگیرد دست به کاری بسیار غیرخودخواهانه و بسیار انسانی بزند و خود را برای دنیایی که تاکنون به چشم زباله به او نگاه میکرده است، فدا میکند تا دکارد بتواند دخترش را ببیند. متوجه شدید «بلید رانر ۲۰۴۹» چگونه کلیشهها را دور زده است؟ از یک طرف یک برگزیدهی درجهیک داریم که جان میدهد برای تبدیل شدن به قهرمان درجهیک رپلیکنتها و از سوی دیگر یک کمپانی شرور و طمعکار و یک گروه مقاومت زیرزمینی داریم که جان میدهد برای یک سکانس اکشن تمامعیار در پایان فیلم. اما فیلم هر دو را عوض میکند. «کی» استثنایی از آب در نمیآید و فیلم هم با یک سکانس اکشن غولپیکر بین کمپانی والاس و مقاومت به پایان نمیرسد. عمل قهرمانانهی «کی» این است که پدری را به دخترش میرساند و بعد روی پلههای برفی دراز میکشد و در تنهایی میمیرد. به همین کوچکی و به همین بزرگی. به همین سادگی و به همین شکوهمندی. اما به همان اندازه که از «کی» قهرمانزدایی میشود، به همان اندازه هم او قابلیتی دارد که هرکسی ندارد و آن هم تمایلش به سوال پرسیدن و تغییر کردن است. آدمهای زیادی هستند که با وجود تمام سرنخهایی که آنها را به سوی خودشان هدایت میکنند، خودشان را به نفهمی زده و از روبهرو شدن با حقیقت سر باز میزنند. ما نمیدانیم آیا دکتر آنا استلاین (دختر دکارد و ریچل) خاطرهاش از اسب چوبی را فقط در ذهن «کی» کاشته است یا ذهن رپلیکنتهای دیگری. اما مهم این است که «کی» این حس کندو کاو برای حقیقت و شجاعتِ کاراگاهی را داشته تا این ماجرا را تا تهش دنبال کند و متوجه شود که او در ماجرای زندگیاش نه شخصیت اصلی، بلکه یکی از آن سربازانِ سیاهیلشگر است که میمیرند و هیچکس اسم و چهرهشان را به یاد نمیآورد. ولی با این حال به خاطر دل خودش تصمیم میگیرد تا خود را برای چیزی که به آن باور دارند، فدا کند. «بلید رانر ۲۰۴۹» داستان آن سرباز معمولی است. در نتیجه در رابطه با «کی» با کاراکتری طرف هستیم که همزمان جلوی دکارد، از افتادن دست کمپانی والاس و شکنجه شدن توسط آنها را میگیرد، اما از طرف دیگر سرنوشت او در توطئهی جهانشمول اصلی تاثیری ندارد. تنها کسانی که هنگام مرگ او کنارش هستند ما هستیم و بس.
نبرد نهایی «کی» و «لاو»، دست راست والاس در کنار امواج اقیانوس آرام که به ساحل بتنی لس آنجلس شلاق وارد میکند، خارقالعاده است. نبردی که من را یاد نبرد نهایی کاراکترهای لئوناردو دیکاپریو و تام هاردی در پایانبندی «ازگوربرخاسته» میاندازد. ویلنوو این مبارزه را سرسری نمیگیرد. اتفاقا تا جا دارد آن را کش میدهد. روی تکتک مشت و لگدها و خشونتی که هر دو طرف به یکدیگر وارد میکنند، تمرکز میکند. مخصوصا وقتی که «کی» باید دشمنش را مدت طولانی زیر آب نگه دارد تا چشمانش به نشانهی مُردن از حدقه بیرون بزند. اینجا هم «بلید رانر ۲۰۴۹» یک کلیشهی دیگر را هم میشکند. مبارزهی بین «کی» و لاو فقط یک مبارزهی معمولی نیست. مبارزهی آنها دربارهی اینکه چه کسی زنده میماند و چه کسی میمیرد نیست. آنها دارند سر ایدهآلهایشان با هم مبارزه میکنند. موضوعی که من را یاد «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» میاندازد. جایی که مرگ فیزیکی بروس وین در آن زندان زیرزمینی اهمیت ندارد. مسئله این است که مرگ او باعث مرگِ ایدهآل و طرز فکری میشود که به خاطرش بتمن را شکل داده بود. و همین موضوع است که به جدیت و استرس مبارزهی او برای بازگشت به گاتهام میافزاید و همزمان باور «بین» به کاری که دارد میکند را هم درک میکنیم. چنین چیزی دربارهی نبرد «کی» و لاو هم صدق میکند. ما در حال تماشای تصادف دو طرز فکر هستیم و چیزی که این نبرد را هیجانانگیز و تراژیک میکند این است که اینجا با یک آنتاگونیست خشک و خالی سروکار نداریم، بلکه میتوانیم با طرز فکر لاو هم ارتباط برقرار کنیم.
«بلید رانر ۲۰۴۹» در راستای کاری که فیلم اصلی با آنتاگونیستش روی بتی انجام داد، آنتاگونیستی ترتیب داده که با وجود شرارتش، بسیار انسان و قابلدرک است. طرز فکر لاو در تضاد با «کی» قرار میگیرد. اگر «کی» نمایندهی «تغییر» است، لاو نمایندهی «ایستا»یی است. بهترین آنتاگونیستها آنهایی هستند که حقیقت ترسناکی دربارهی خودمان را بهمان گوشزد میکنند. روی بتی در فیلم اصلی بهمان یادآوری کرد که همگی خواهیم مُرد و خودش در حالی مُرد که زندگی کوتاه اما باکیفیتی را سپری کرده بود. بنابراین ما را با این سوال ترسناک تنها گذاشت که آیا ما هم میتوانیم مثل او زندگی باکیفیتی داشته باشیم یا آن را به بطالت میگذرانیم؟ آنتاگونیستی که باید از آن متنفر باشیم، در اوج شاعرانگی میمیرد و ما میمانیم و این سوال که آیا ما در حد این موجود به ظاهر «آنتاگونیست»، عرضه و جسارت داریم که چنین مرگ زیبایی داشته باشیم؟ حالا لاو هم میخواهد ما را با حقیقت ترسناک دیگری روبهرو کند. برخلاف «کی» که همچون روح گمشدهای در دنیای مالیخولیایی فیلم میماند، لاو حکم رپلیکنت محکم و فرمانبرداری را برعهده دارد که هر دستوری را که به او داده میشود، بدون زیر سوال بردنش انجام میدهد. اگر «کی» نمایندهی علاقه و تمایل ما برای تغییر و یافتن معنای واقعیمان است، لاو نمایندهی واقعیت ما انسانها در زمینهی ترس از تغییر است. اگر «کی» آرزوی ما را به تصویر میکشد، لاو خود واقعیمان در همین لحظه است. و دقیقا به خاطر همین است که لاو برخلاف چیزی که به نظر میرسد، انسانتر از «کی» است. تمام این حرفها به این معنی نیست که لاو بیاحساس است. او نقش دست راستِ فرعون بیرحمی در یک هرم غولپیکر را دارد که باور دارد رپلیکنتها بردههایی هستند که تمدنهای بزرگ بر دوش آنها ساخته میشود.
حقیقت این است که در دنیای واقعی هیچکس قهرمان به دنیا نمیآید. اتفاقا به مرور متوجه میشویم ما در برابر تمام آدمها و کیهانی که احاطهمان کرده است چقدر ناچیز و فراموششدنی هستیم
خود لاو به عنوان یک رپلیکنت نسبت به نژاد خودش احساس دارد. وقتی آنها اذیت میشوند یا میمیرند، او احساس ناراحتی و دلشکستگی میکند، اما تلاشی برای تغییر این وضعیت نمیکند. لاو مثل بسیاری از خودمان در دنیای واقعی، زندانی برنامهریزی خودش است. اگرچه شاهد اذیت شدن همنوعانمان هستیم و برایشان ناراحت میشویم و اشک میریزیم، اما کاری برای تغییر این وضعیت انجام نمیدهیم و به زندگی روتینمان برمیگردیم. اولینباری که اشکهای لاو را میبینیم، جایی است که والاس یک رپلیکنت زنِ تازه به دنیا آمده را به خاطر این که نازا است، به قتل میرساند. والاس تیغش را روی شکم زن میگذارد و او را همچون گوسفند سلاخی میکند. قطرات اشک به آرامی از صورت لاو سرازیر میشود. این زن برای لاو حکم خانواده و همنوعش را دارد. اگر خوب گوش کنیم، میتوانیم صدای انفجاری که درونش رخ میدهد را شنید. اما کاری به جز ایستادن و تماشای این قتل از دستش برنمیآید. او نمیتواند سدی که برایش تعیین شده است را بشکند، اما حداقل میتواند برای آن زن احساس همدردی کند. دومین باری که لاو اشک میریزد، جایی است که او از زبان جاشی، رییس «کی» (رابین رایت) میشنود که بچهی دکارد و ریچل کشته شده است. بچهای که به معنی تغییر بزرگ و آیندهی درخشانی برای رپلیکتها بوده است. ناگهان صورت لاو به محض شنیدن این خبر همچون صورتی خیس از بنزین که با کبریت برخورد کرده گُر گرفته و از خشم و دلشکستگی شعلهور میشود و قبل از این که شکم جاشی را پاره کند، میگوید: «در مقابل اتفاق شگفتانگیز جدیدی که میخواست بیافته تنها چیزی که بهش فکر کردی کشتنش بود... از ترس یه تغییر بزرگ». جاشی نمایندهی تمام چیزهایی است که لاو از آنها متنفر است. چه چیزی انسانیتر از شورش علیه بردهداری سیستماتیک؟ در نگاه اول به نظر میرسد لاو، جاشی را به خاطر کشتن بچهای که والاس در جستجویش است، میکشد. ولی این قتل به همان اندازه که دلیل سیاسی داشته باشد، دلیل شخصی هم دارد. دانلود زیرنویس فارسی این فیلم
|
|
|
نقد انیمیشن Coco |
ارسالشده توسط: vahid32 - 16-03-2018, 12:07 AM - انجمن: گفتگوی آزاد
- پاسخها (2)
|
 |
بعضیوقتها از بعضی فیلمها نه به خاطر اینکه فیلمهای بدی هستند، که به خاطر اینکه فیلمهای بهتری نیستند شاکی میشوم. استودیوی پیکسار با جدیدترین فیلمش «کوکو» (Coco)، من را در چنین موقعیتی قرار داده است. موقعیتی که شخصا آن را یکی از وحشتناکترین موقعیتهایی که یک منتقد میتواند در آن قرار بگیرد میدانم. تقریبا اکثر اوقات احساس و واکنشِ واضحی به اکثر فیلمها دارم. طوری میتوانم آدرسِ احساسی را که دارم بدهم که حتی کسانی که آن شهر و محله را نمیشناسند هم با کمی حوصله کردن میتوانند آن را پیدا کرده و پس از پشت سر گذاشتن چندین کوچهپسکوچهی تودرتو و سردرگمکننده، یکراست خودشان را جلوی در خانهی مدنظر پیدا کنند. مهم نیست احساسم بهشان منفی است، مثبت است یا ترکیبی از این دو. مهم نیست چقدر در تبدیل کردن حسم به کلماتِ دیجیتالی و انتقال آن به دیگران حرفهای هستم. مهم این است که احساس میکنم حداقل میتوانم تکلیف فیلم را برای خودم روشن کنم. بنابراین همهچیز با منظم کردن افکارم و کوبیدن انگشتانم روی کیبورد ختم به خیر میشود. اینجور مواقع آدم از بیان افکارش دربارهی فلان فیلم چنان احساس آزادی و آرامشی میکند که بهطرز غیرقابلتوصیفی لذتبخش است. اما هر از گاهی سروکلهی فیلمهای «چغر و بد بدنی» پیدا میشوند که کوبیدن آنها به زمین و ضربه فنی کردنشان همچون کارِ غیرممکنی به نظر میرسد. نوشتن دربارهی آنها نه لذتبخش و جذاب، که چیزی جز کلنجار رفتن و سر و کله زدن با خودم نیست. اینجور مواقع از هر بهانهای برای عقب انداختنِ تحویل دادن نقد آنها استفاده میکنم. این فیلمها مثل بسته شدن تلهی خرسی به دور ساق پای آدم و فرو رفتن تیغهای فلزی آن در عمقِ استخوان خسته و یخزدهتان در وسط برف و کولاک میماند. هرچه آروارههای تله را برای فرار کردن از هم جدا میکنم، زورم قد نمیدهد و کار به بسته شدن دوباره و دوباره تله به دور پای زخمی و سرخ شدن برفهای اطرافم بر اثر خونریزی کشیده میشود.
معمولا این اتفاق زمانی میافتد که اگرچه تمام تلاشم را میکنم تا فیلمی را دوست داشته باشم، اما خود فیلم دلیلی برای این کار بهم نمیدهد. اگرچه با لبخند و اشتیاق و خوشبینی تمام دستم را برای دست دادن با فیلم دراز میکنم، اما او آنقدر سرد و نچسب دستم را میفشارد که ضدحال میخورم. راستش بعدا که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که نباید چندان تعجب کنم. به این نتیجه میرسم که در ضمیر ناخودآگاهم انتظار چنین چیزی را داشتم. بنابراین با اینکه برای تماشای «کوکو» هیجانزده بودم، اما در پایان همان حسی را نسبت به فیلم داشتم که در پایانِ «شجاع» داشتم. «کوکو» مثل «شجاع» فیلم کاملا خوشساختی است که یک سر و گردن بالاتر از دیگر انیمیشنهای جریان اصلی هالیوودی قرار میگیرد، اما فیلم فاقد جادوی سحرآمیز و طلسمکنندهی بهترین فیلمهای پیکسار است. فقط سوال این است که چرا منتقدان و مردم اینقدر عادی با «شجاع» برخورد کردند، در حالی که «کوکو» طوری مورد ستایش قرار گرفته است که انگار پیکسار به دستاوردی در حد و اندازهی «داستان اسباببازی» و «راتاتویی» دست پیدا کرده است. این حرفها اصلا و ابدا به این معنی نیست که «کوکو» فیلم بدی است. به این معنی نیست که فیلم هیچ ویژگی تازه و تحسینبرانگیزی ندارد. بلکه فقط به این معناست که «کوکو» برخلاف چیزی که دنیا فریاد میزند، نه تنها سیر سقوط پیکسار را متوقف نمیکند، بلکه آن را ادامه میدهد. یا حداقل در بهترین حالت تبدیل به هشداری میشود که پیکسار باید هرچه زودتر سر عقل آمده و برای جلوگیری از تبدیل شدن به استودیوهای تنبل و حوصلهسربری مثل ایلومینیشن، دست به تغییرات جدیای در فرمول همیشگیاش بزند.
حقیقت این است که شاید فیلمهای پیکسار کماکان باقدرت میفروشند، اما روند آنها از لحاظ کیفی بعد از «پشت و رو» (Inside Out) که حکم آخرین شاهکار بیحرف و حدیثشان را داشت در مسیر پرسنگ و کلوخی قرار گرفته است. «دایناسور خوب» (The Good Dinosaur)، «در جستجوی دوری» (Finding Dory) و «ماشینها ۳» (Cars 3) هر سه فیلمهایی هستند که بدونشک با فاصلهی بسیاری بالاتر از افتضاحهای احمقانهای مثل دنبالهها و اسپینآف «من نفرتانگیز» و امثال «بچه رییس»ها قرار میگیرند، اما در حد کلاس و شخصیت پیکسار هم نیستند. راستش اگر «پشت و رو» را هم فراموش کنیم، «ماشینها ۲»، «شجاع» و «دانشگاه هیولاها» را نیز به عنوان فیلمهای سطح پایینتر پیکسار داریم. حالا اگر «داستان اسباببازی ۳» را نیز به عنوان یک دنباله حذف کنیم، با استودیویی روبهرو میشویم که خیلی وقت است تمرکزش از روی روایت قصههای اورجینال، به بازگشت به دنیاهای قدیمیاش معطوف شده است. زمانی هرکدام از آثار پیکسار نه یک سری فیلمهای سینمایی عالی معمولی، بلکه حکم رویدادهای سینمایی و فرهنگی انقلابی و حیرتانگیزی را داشتند که با شاهکارهای استودیو جیبلی مقایسه میشدند. روندی که پیکسار با ساخت «داستان اسباببازی» تا «داستاناسباببازی ۳» طی کرد در یک کلام خارقالعاده است. واقعا باورنکردنی است که چطور یک استودیو میتواند در طول ۱۱ فیلم، نه تنها کیفیت کارش را در بالاترین سطح حفظ کند، بلکه فیلم به فیلم روی دست خودش بلند شده و طرفدارانش را از دوباره و دوباره غافلگیر کند. پس طبیعی است که وقتی داریم دربارهی استودیوی پیکسار صحبت میکنیم، داریم از استودیویی میگوییم که انتظار متفاوتی نسبت به آثارشان داریم. خود پیکسار بد عادتمان کرده است. خود پیکسار کاری کرده تا ازشان نه انتظار بهترینها، بلکه انتظارِ بهتر از بهترینها را داشته باشیم. طبیعتا چنین انتظاری دربارهی دنبالههای «ماشینها» صدق نمیکند. آن فیلمها همین که در حد آبرومندانهای ظاهر شوند شاخ غول را شکستهاند. اما وقتی سروکلهی فیلم اورجینالی مثل «کوکو» پیدا میشود که قرار است بعد از دنیای اسباببازیها و دنیای هیولاها و دنیای موشهای شکمو و دنیای ماهیهای اقیانوس، دنیای کاملا جدید دیگری را معرفی کند و وقتی کارگردانی این فیلم برعهدهی لی آنکریچ، سازندهی «داستان اسببازی ۳» است، انتظارات خود به خود بالا میروند.
«کوکو» شاید در اسم اورجینال باشد، اما آنقدر به فیلمهای قبلی این استودیو نزدیک است که گویی دنبالهی معنوی یا بازسازی مستقیم آنهاست
سوالی که اینجا ذهنم را مشغول کرده بود این بود که آیا پیکسار هم مثل امثال ایلومینیشن حالا که به برند مطمئنی تبدیل شده است شور و اشتیاق گذشتهاش را از دست داده است و دیگر علاقهای به بیشتر تلاش کردن ندارد؟ یا آیا آنها دوباره میخواهند به داستانهای اورجینال جسورانه و تازهنفسی بپردازند که پیکسار را به نام قدرتمندی که امروز است تبدیل کرده یا میخواهند داستانهای قدیمیشان را در قالب دنبالههایی که کارخانهشان را فعال نگه میدارند بازیافت کنند؟ «کوکو» غافلگیرم کرد. معلوم شد «کوکو» ترکیبی از این دو است. فیلمی که شاید در اسم اورجینال باشد، اما آنقدر به فیلمهای قبلی این استودیو نزدیک است که گویی دنبالهی معنوی یا بازسازی مستقیم آنها است. فیلمی که در عین تازگی، کهنه است. در عین پرانرژیبودن، خستهکننده است. در عین سرحالبودن، بیمار است. در عین ناخنک زدن به پیشرفت، عقبافتاده است. و مهمتر از همه، در عین هویت یگانهاش، بیهویت است. این فیلم در عین به نمایش گذاشتن بهترینهای پیکسار، بدترین چیزی را که پیکسار به آن تبدیل شده است نیز برهنهتر از همیشه میکند. به عبارت دیگر به قول جوکهای تلگرامی، «کوکو» در مقایسه با «راتاتوییها» و «بالا»ها، مثل فرق بین چای کیسهای و چای بهار نارنجدار آتیشی میماند. هر دو چای هستند، اما این کجا و آن کجا. هر دو فیلمهای پیکسار هستند. اما این کجا و آن کجا. در رابطه با «کوکو» با فیلم نامیزانی طرف هستیم. برخلاف بهترین فیلمهای پیکسار که مثال بارز درهمتنیدگی داستانگویی و دنیاسازی هستند، «کوکو» هرچه در زمینهی دنیاسازی در جمع خیرهکنندهترین و پتانسیلدارترین دنیاهای پیکسار قرار میگیرد، در زمینهی داستانگویی روایتگر همان ماجرایی است که نه تنها قبلا نمونهی بهترش را در فیلمهای قبلی خود این استودیو دیدهایم، بلکه نمونههای بسیاری از آن را در انیمیشنهای غیرپیکساری هم دیدهایم.
«کوکو» نقطهای است که بالاخره فرمول پیکسار نشانههای جدیای از قابلپیشبینیشدن را از خود بروز میدهد. فرمول داستانگویی پیکسار که آنها را به اینجا رسانده خیلی معروف است. برخلاف کارتونهای دیزنی که موضوعهایشان تقریبا بلااستثنا به عشق و عاشقی در دنیاهای فانتزی قرون وسطایی خلاصه شده بود، یکی از دلایلی که پیکسار به جایگاه امروزش رسیده به خاطر این بود که با هر فیلمش به موضوع جدیدی میپرداخت که معمولا کمتر از فیلمهای کودکانهی غربی سراغ داشتیم. از «داستان اسباببازی» (Toy Story) که به جای یک جادوگر تماما سیاه، وودی را به شخصیت منفی اصلیاش تبدیل میکند تا «وال-ایی» (Wall-E) که مباحث جامعهشناسی عمیقی را در خود گنجانده است و «شگفتانگیزان» (The Incredibles) که شاید بهترین فیلم ابرقهرمانی سینما و بهترین فیلم خانوادگی سینما باشد. همهی این فیلمها دنیاهای منحصربهفرد و سوژههای خاص خودشان را دارند. حتما دلیلی دارد که فیلمهایی که میخواهند از روی دست پیکسار کپی کنند همیشه بهطرز فاحشی لو میروند (البته مگر اینکه «زوتوپیا» باشند!). «کوکو» اگرچه اولی را دارد، اما در فراهم کردن دومی که از قضا عنصر اصلی نیز است ناامیدکننده ظاهر میشود. اگرچه دنیایی دارد که شاید شخصا دوست دارم بیشتر از دیگر دنیاهای پیکسار در آن وقت بگذرانم، اما از داستان و شخصیتهای قویای برای بهره بردن از این دنیا و استخراج پتانسیلهایش بهره نمیبرد. مشکل این نیست که «کوکو» از لحاظ داستانگویی مرتکب اشتباهات نابخشودنی و بزرگی میشود. مشکل این است که شاید برای اولینبار در تاریخ پیکسار، در حال تماشای «کوکو» میتوانستم پشتصحنهی آن را ببینم. میتوانستم مرحله به مرحلهی تغییر و تحولهای داستانی را از مدتها قبل پیشبینی کنم. همه میدانیم که پیکسار از فرمول خاص خود برای فیلمسازی استفاده میکند. فرمولی که گرچه در معرض دید عموم است، اما هرکسی جز خودشان توانایی اجرای دقیق آن را ندارد. اگرچه این فرمول در تکتک فیلمهای آنها تکرار شده است و ستون فقرات تمام داستانهایشان را تشکیل میدهد، ولی پیکسار همیشه با ظرافت به خرج دادن، راهی برای مخفی کردن ستون فقرات یکسان فیلمهایش پیدا میکند. شاید تنهی درخت همهی فیلمها یکی باشد، اما هرکدام شاخ و برگها و میوههای متفاوتی دارند که آنها را از هم متمایز میکند. «کوکو» اما درختی است که شاخ و برگهای درختانِ کهنتر را قرض گرفته است و میوهی جدیدی نمیدهد. نتیجه این شده که تماشای «کوکو» مثل تماشای نسخهی اولیهی فیلمنامهای نیمهکاره میماند. فیلمنامه در حالی که شکل واقعیاش را پیدا کرده، اما هنوز جزییات خاص خودش برای تبدیل شدن به اثری متفاوت از آثار قبلی استودیو را کم دارد.
«کوکو» نقطهای است که بالاخره فرمول پیکسار نشانههای جدیای از قابلپیشبینیشدن را از خود بروز میدهد
اگر از کیفیت انیمیشن و دنیاسازی فیلم فاکتور بگیریم که فقط از استودیویی مثل پیکسار برمیآید، «کوکو» از لحاظ داستانگویی بیشتر از اینکه فیلمی از پیکسار باشد، فیلمی از استودیویی است که میخواهند ادای پیکسار را در بیاورند. خب، «کوکو» به عنوان یک فیلم غیرپیکساری که میخواهد به استانداردهای بالای این استودیو نزدیک شود نمرهی قبولی را میگیرد. شاید خیلی بیشتر از قبولی. اما به عنوان فیلمی از خود پیکسار، چنین فیلم کلیشهزدهای غیرقابلقبول است. شاید بهترین سکانسی که وضعیت «کوکو» را به بهترین شکل ممکن توصیف میکند، سکانسهای افتتاحیهاش است. مونتاژ آغازین فیلم که قصهی پنج نسل از خانوادهای مکزیکی را از طریق ریسههای کاغذی دکوری روایت میکند گرچه از لحاظ دیداری آنقدر خلاقانه است که شخصا دوست داشتم کل فیلم به همین شکل روایت میشد، اما از لحاظ محتوا، از الگوی تکراریای ضربه خورده است. داستان حول و حوش پسربچهی ۱۲ سالهای به اسم میگل ریوریا جریان دارد که فیلم را با روایت داستان ماجرای اصلی آبا و اجدادیاش که به یک بحران چندنسلی منتهی شده است شروع میکند. این بحران وقتی آغاز میشود که پدرِ پدر مادربزرگش که یک موزیسین معروف بوده است زن و بچهاش را تنها گذشته و آنها را برای پیشرفت در موسیقی ترک میکند. این اتفاق به شکل گرفتن خرافهای در خانوادهی میگل منجر میشود که بعد از دهها سال هنوز با قدرت ادامه دارد: موسیقی ریشهی تمام مشکلات است و این خانواده باید از آن دوری کند. مادربزرگ میگل حتی فکر کردن به ایدهی موسیقی را هم در خانهشان ممنوع کرده است. حالا خیلی وقت است خاندان ریوریا شغل کفاشی را برای خود انتخاب کرده است و آن را نسل به نسل به بچههایشان آموزش میدهند. فقط مشکل این است که میگل علاقهمندی متفاوتی دارد. او میخواهد مثل بقیهی هموطنانش با گیتاری در دست در میدان اصلی شهر نشسته، سر انگشتانش را روی تارهای گیتار کشیده و زیر آواز بزند. فکری که مادربزرگش همچون بیماری واگیردارِ مرگباری با آن رفتار میکند که باید هرچه زودتر هرکسی که با آن ارتباط داشته ضدعفونی شده و هرچیزی که با آن تماس داشته با آتش نابود شود. با این حال میگل بعد از اتفاقاتی به این نتیجه میرسد که پدر پدر مادربزرگش همان ارنستو دلا کروزِ، نوازنده و خوانندهی معروفِ فقید است که او تمام فیلمها و رکوردهای موسیقیاش را دارد. افشای این موضوع میگل را بیشتر از قبل برای موزیسین شدن هیجانزده و مصمم میکند. اما این چیزی از مخالفت خانوادهاش با او کم نمیکند. میگل از روی ناچاری تصمیم به سرقت گیتارِ ارنستو دلا کروز از مقبرهاش میگیرد، اما از آنجایی که در روز مردگان به سر میبریم، دزدی از مردگان باعث نفرینِ میگل و فرستادن او به دنیای مردگان و در میان آدمهای اسکلتی میشود.
در رابطه با «کوکو» با همان داستان تکراریای که بارها و بارها شنیدهایم سروکار داریم. داستان شورش و طغیان بچهی نوجوانی در مقابل خانوادهی سفت و سخت و سنتیاش و رویارویی با قهرمانش که اگرچه از آن در ذهنش به عنوان یک الگوی تمامعیار یاد میکند، اما او در واقعیت با قهرمانبودن خیلی فاصله دارد. این همان قصهای است که قبلا نمونههای آن را در انیمیشنهایی مثل «راتاتویی» و اخیرا «موآنا» دیده بودیم. مشکل این نیست که «کوکو» از قصهی آشنایی پیروی میکند. بالاخره حتما دلیلی دارد که قصهی بچههای طغیانگر در مقابل والدینِ سرکوبگرشان و تقلایشان برای اثبات خودشان در زمینهای به غیر از چیزی که والدینش موفقیت میدانند یکی از قصههای تکرارشونده در مدیومهای مختلف است. چون این بحران چیزی است که کمتر کسی است که آن را از نزدیک لمس نکرده باشد. مشکل این است که «کوکو» ابدا کاری برای منحصربهفرد کردن این قصه انجام نمیدهد. اینکه با یک فیلم تمام آمریکایی طرفیم که به یک عید خارجی میپردازد، از گروه کاراکترهای تماما مکزیکی بهره میبرد و صداپیشگان تماما مکزیکی برای آنها انتخاب کرده است چیزی است که کمتر در فضای سینمای جریان اصلی آمریکا اتفاق میافتد، اما این مسئله برای مخفی کردنِ قابلپیشبینیبودن قصهاش کافی نیست. در دورانی که اکثر بلاکباسترهای هالیوودی برای پُز و شعار دادن، بازیگران اقلیتی را برای یکی-دوتا از کاراکترهای فرعیشان انتخاب میکنند که معمولا خیلی هم زورکی از آب در میآیند، «کوکو» کل استخوانبندی فیلمش را براساس یک فرهنگ غیرآمریکایی شکل داده است. از رنگ درهای خانهها تا غذاهایی که در پسزمینهی صحنهها به چشم میخورند تا پرداختن به یکی از جشنهای سالانهی مشهور مکزیکیها. تا آنجایی که میدانم خیلی از مکزیکیها از دیدن «کوکو» کف و خون قاطی کردهاند. من هم این کار را تحسین میکنم و آن را یکی از نقاط قوت بزرگ فیلم میدانم، ولی احساس میکنم پیکسار به جای اینکه توجه به فرهنگِ مکزیک را با روایت یک داستان تازهنفس به اوج خود برساند، فکر کرده بازیافت کردن این ماجرای قدیمی در فضایی جدید کافی است که نیست. البته قابلذکر است که اگرچه «کوکو» به فرهنگی غیرآمریکایی میپردازد، اما حس و حال شدیدا آمریکایی یا حداقل جهانشمولی دارد. فیلم بیشتر از اینکه به دلِ این فرهنگ شیرجه بزند، حکم بازتاب فوقالعادهی آن توسط دیگران را دارد. همانطور که اگر فیلمهای استودیو جیبلی توسط افرادی به جز ژاپنیها ساخته شوند نمیتوانند به نهایت پتانسیل هویتِ ژاپنیشان دست پیدا کنند، طبیعتا ساخته شدن فیلمی دربارهی فرهنگ مکزیک توسط جهانبینی یک خارجی، هرچقدر هم خوب باشد، باز خود جنس نیست. این حرفها به معنی گله و شکایت نیست. این حرفها ایراد گرفتن از فیلم نیست. فقط میخواهم بگویم با وجود اینکه «کوکو» نسبت به فیلمهای بزرگ دیگری که ادعای پرداختن به اقلیتها را دارند دستاورد بزرگی حساب میشود، ولی در هنگام تماشای آن احساس میکردم به جای نسخهی واقعی فیلمی دربارهی روز مردگان، در حال تماشای نسخهی مصنوعی و دستکاریشدهای از آن هستم.
جدا از این حرفها، اولین مشکل «کوکو» این است که دیر راه میافتد. فیلم قبل از ورود میگل به دنیای مردگان در بدترین حالتش به سر میبرد. یعنی حدود ۲۰ دقیقهی آغازین فیلم در مقایسه با دیگر فیلمهای پیکسار، جزو بدترین چیزهایی که پیکسار تاکنون ساخته است. در ۲۰ دقیقهی آغازین این فیلم خبری از هیچگونه حس کنجکاوی و تنشی وجود ندارد. فیلم در خط استارت طوری از دیگر ماشینها عقب میافتد که شاید در ادامه اشتباهی ازش سر نزند، اما همان شروع بد کافی است تا هیچوقت شانسی برای پیروزی نداشته باشد. یکی از ویژگیهای دستکمگرفتهشدهی فیلمهای پیکسار افتتاحیههای هنرمندانهشان است. افتتاحیههایی که به جای اینکه همچون روخوانی سه صفحه توضیحات برای شیرفهم کردن تماشاگران از چیزی که قرار است ببینند باشند، همچون پرتاب کردن تماشاگران بدون هشدار قبلی به دل ماجرا و آشنا کردن باطمانینه و غیرعلنی مخاطب با شخصیتها و درگیریهایشان است. مثلا «داستان اسباببازی» با صحنههای تقریبا کاملا بیکلامی از بازی کردن سید با وودی آغاز میشود. اگرچه در ابتدا به نظر میرسد که فیلم دربارهی بچهای که با عروسکهایش بازی میکند است، اما به مرور تمرکز دوربین روی وودی و نگاه کردن دنیا از نقطه نظر او بهمان سرنخ میدهد که شخصیت اصلی فیلم فرد دیگری است. شکمان با بیدار شدن وودی روی تخت سید به حقیقت تبدیل میشود. برای خیلی از ما که فیلم را در بچگی دیدیم، این صحنه حکم جایی را داشت که «داستان اسباببازی» در عرض یک ثانیه به مهمترین چیزی که آن لحظه باید تا انتها تماشا میکردیم تبدیل شد. این وسط ترانهی «منو دوستت حساب کن» از رندی نیومن که در این سکانس پخش میشود به خوبی بحران اصلی فیلم که رابطهی شکرآب وودی و باز لایتیر است و در نهایت به دوستی عمیقی منتهی میشود را زمینهچینی میکند. یا مثلا «داستان اسباببازی ۳» با سکانس افتتاحیهای آغاز میشود که اتحاد و اعتماد محکمی که در طول دو فیلم قبلی بین اسباببازیها شکل گرفته بود را از طریق سکانسِ سرقت از قطار نشان میدهد. آنها آنقدر دارند با هم خوش میگذرانند که آدم دوست دارد کل فیلم دربارهی خیالپردازیهای این اسباببازیها باشد. وودی، باز لایتیر و بقیه هیچ غم دیگری در دنیا ندارند. بلافاصله ضدحال واقعی از راه میرسد. معلوم میشود این صحنه نه در زمان حال، که بخشی از تاریخ قدیمی اسباببازیها با اندی بوده است. معلوم میشود اسباببازیها نه تنها در بهترین حالتشان قرار ندارند، بلکه در ابتدای راه یکی از ناشناختهترین و وحشتناکترین مراحل زندگیشان قرار گرفتهاند. جایی که دیگر صاحبشان آنها را لازم ندارد.
ببینید پیکسار چگونه با ایجاد چنین تضاد فوقالعادهای، بحران مرکزی کاراکترهایش را از همان سکانس افتتاحیه برای تماشاگرانش تا سر حد مرگ مهم میکند. همچنین در پایان این سکانس جایی است که وودی، باز و جسی در شرف مرگ توسط آقای سیبزمینی هستند که ناگهان به داخل اتاق اندی کات زده و متوجه میشویم که در حال تماشای خیالپردازیهای بیخطرِ یک بچه بودهایم. اهمیت این نکته جایی است که قهرمانان در پایان فیلم خود را در سکانسِ دستگاه سوزاندن زباله در مقابل مرگ واقعی پیدا میکنند و اینجا خبری از «کات به اتاق اندی» و «همهچیز خیالپردازی یه پسربچه بود» هم وجود ندارد که آنها را از سُر خوردن به آغوش آتش نجات بدهد. اما شاید بهترین سکانس افتتاحیهای که با اشاره به آن بهتر بتوان بد بودنِ پردهی اول «کوکو» را توصیف کرد، سکانس افتتاحیهی «راتاتویی» است. هر دو فیلم با مونولوگ شخصیتهای اصلیشان شروع میشوند که خواستهها، اختلافاتی که با خانوادهشان دارند و تهدیدهای زندگیشان را توضیح میدهند. اما تفاوت اصلیشان این است که اگر «راتاتویی» در وسط حادثه (فرار رِمی با شکستن شیشه پنجره) آغاز میشود و بعد به قبلتر از آن فلشبک زده و اتفاقات منجر به فرار از خانه را به تصویر میکشد، ۲۰ دقیقهی ابتدایی «کوکو» در حد روخوانی یک شجرنامهی خانوادگی توسط میگل و روخوانی صفحهی ویکیپدیای روز مردگان از لحاظ دراماتیک توخالی است. افتتاحیهی «راتاتویی» در حالی تمام میشود که رمی از خانوادهاش جدا میشود. از اینجا به بعد خوب میدانیم رِمی چه کسی است و در چه مخصمهای قرار گرفته است. اما «کوکو» ۲۰ دقیقه طول میکشد تا موتورش را روشن کند. یکی از دلایلش به خاطر این است که میگل مجبور به معرفی کاراکترهای زیادی میشود که نقش پررنگی در قصه ندارند و یکی دیگر از دلایلش هم به خاطر این است که پیکسار طوری جشن روز مردگان را با جزییات از زبان کاراکترهایش توضیح میدهد که انگار با یکی از ناشناختهترین جشنهای روی زمین سروکار داریم. روز مردگان شاید بعد از کریسمس، شناختهشدهترین عید فرهنگی دنیا باشد و نیازی به این همه توضیحات ندارد. یا حداقل این همه توضیحات کلامی. این همان پیکساری بود که بخش قابلتوجهای از دنیاسازی و قصهگویی «وال-ایی» را فقط و فقط از طریق تصویر انجام داده بود. اما حالا از تکرار این کار در «کوکو» میترسد.
فیلم از لحظهای که میگل قدم به دنیای مردگان میگذارد، انرژی واقعیاش را رو میکند. شوخیهایی که فیلم با اسکلتها و ساز و کار اداری دنیای مردگان میکند جذاب هستند. اصلا خود طراحی بصری این دنیا آنقدر حیرتانگیز است که به تنهایی مسئولیتِ بخش قابلتوجهای از جذابیت فیلم را به دوش میکشد. مشکل از وقتی پدیدار میشود که دقیقا میدانستم این داستان چه مسیری را دنبال خواهد کرد. تکتک نقاط داستانی فیلم از صد کیلومتری مشخص است. میدانستم میگل استعداد خوانندگی و نوازندگیاش را روی استیج اثبات خواهد کرد. میدانستم ارنستو دلا کروز آن قهرمان ایدهآلی که میگل آرزو میکند از آب در نخواهد آمد. یکی از دلایلی که «در جستجوی دوری» را فیلم بهتری نسبت به «کوکو» میدانم این است که اگرچه آنجا هم با روایت قابلپیشبینیای طرفیم، اما حوادث و موانعی که نویسندگان جلوی روی کاراکترها میگذارند کاری میکنند تا در ماموریتشان غرق شویم. تماشای «در جستجوی دوری» مثل تماشای نسخهی کارتونی بازی مخفیکاریای مثل «هیتمن» میماند. شخصیت اصلی در دل دشمن و مرگ قرار دارد (ماهیها در وسط یک پارک شلوغ از بازدیدگنندگان قرار دارند) و نویسندگان مطمئن میشوند که فرار از این مکان به آن سادگیها که از یک کارتون کودکانه انتظار داریم نباشد. یا مثلا «هشت نفرتانگیز»، به نویسندگی کوئنتین تارانتینو از مسیر آشنایی پیروی میکند. یک سری خلافکار و کلهخراب و هفتتیرکش در وسط برف و بوران در یک کلبهی بینراهی دور هم جمع میشوند. میدانیم که قرار گرفتن این آدمها در کنار یکدیگر منجر به مرگ و میرهای زیادی میشود و میدانیم که طبق معمول فیلمنامههای تارانتینو یک غافلگیری بزرگ هم در انتها انتظارمان را میکشد. اما آیا این به این معنی است که در هنگام تماشای «هشت نفرتانگیز» میدانستم که صحنه به صحنه چه چیزی انتظارم را میکشد و چه اتفاقی خواهد افتاد؟ معلومه که نه. حوادثی که میگل با آنها روبهرو میشود معمولا به فرار کردن او از دست اسکلتهای اجدادش و گربهی بالدارشان که میخواهند او را به دنیای زندهها برگردانند خلاصه شده است.
برخلاف «پشت و رو» که همچون یک کتاب روانشناسی، به موضوعاتی مثل اهمیت غم و اندوه و دوستان خیالی دوران کودکی پرداخته بود، «کوکو» با ایدهی مرکزیاش گلاویز نمیشود
شاید بزرگترین کمبود فیلم به عدم شخصیتپردازی کاراکترهای فرعی مربوط میشود. ما سه شخصیت داریم که حتی از خود میگل هم اهمیت بیشتری دارند. چون بحران اصلی فیلم حول و حوش داستان شخصی هرکدام از آنها میچرخد. مادربزرگ میگل که مخالف نوازندگی او است. هکتور، اسکلت بیکس و تنهایی که میگل با او در دنیای مردگان همراه میشود و کوکو، مادرِ مادربزرگ میگل که نقش پررنگی در گرهگشایی نهایی فیلم ایفا میکند. هر سه کاراکترهایی هستند که یا بار احساسی فیلم را تامین میکنند یا حکم موانع انسانی جلوی راه میگل را بازی میکنند. مخالفت مادربزرگ میگل با نوازندگی او چنان شرارتآمیز و بیرحمانه است که او به جای یک شخصیت خاکستری و همدلیبرانگیز در زمینهی اعتقاد اشتباهش، به شخصیت تماما سیاه و تنفربرانگیزی تبدیل میشود. این را مقایسه کنید با خرس صورتی، آنتاگونیستِ «داستان اسباببازی ۳» که گرچه به قهرمانانمان بد میکند، اما میدانیم ظلم و ستمی که در روحش زبانه میکشد از کجا سرچشمه میگیرد. یا در مثالی غیرانیمیشنی میتوانم به کاراکتر سم راکول از «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوی» (Three Billboards) اشاره کنم. شخصیتی که گرچه رفتار نفرتانگیزی در طول نیمهی اول فیلم دارد، اما مارتین مکدانا هیچوقت اشاره به انسانیت نهفته پشتِ ظاهر عصبانی و دیوانهی او را فراموش نمیکند. ممنوع کردن موسیقی به خاطر اینکه جد خانواده برای موزیسین شدن، خانوادهاش را ترک کرده یکی از آن ترسهای خرافهای است که با عقل جور در نمیآید، اما باید با پرداخت عمیقتر به آن، طرز فکر مادربزرگ میگل را قابلدرکتر کرد که این اتفاق نمیافتد. برای اینکه بهتر ببینید «کوکو» دقیقا در چه بخشهایی کمکاری کرده، «بیمار بزرگ» (The Big Sick) را تماشا کنید. در آن فیلم هم با درگیری کاراکتر کمیل نانجیانی با خانوادهاش طرفیم. از یک طرف کمیل میخواهد که خودش عشق زندگیاش را پیدا کرده و خودش سبک زندگیاش را انتخاب کند، اما از طرف دیگر با خانوادهای سنتی سروکار داریم که به ازدواج با دخترانی که خودشان برای پسرشان در نظر میگیرند اعتقاد دارند و او را برای اجرای باورهای خودشان تحتفشار قرار میدهند. در رابطه با هر دو فیلم میدانیم که این قصه چگونه به پایان میرسد. میدانیم کمیل بالاخره موفق میشود جسارتش را جمع کند تا حرفش را به والدینش بزند و دختر موردعلاقهاش را به دست بیاورد. میدانیم که میگل بالاخره موفق میشود به تعادل درستی بین علاقهی شخصیاش و احترام به خانواده برسد. شاید اولین و بزرگترین دلیلی که اولی به داستان درگیرکنندهای تبدیل میشود و دومی نمیشود این است که نویسندگان «بیمار بزرگ» ظرافتهای درگیری درونی کمیل را درک کردهاند. ما متوجه میشویم که کمیل به مصاف با سنت و اعتقادات دور و درازی رفته است که ریشهی قوی و تنومندی دارد. میفهمیم که والدینِ کمیل هم حق دارند. نویسندگان طوری لایههای مختلف این درگیری را کالبدشکافی میکنند که حتی کسانی که هیچوقت چنین مشکلی را تجربه نکرده باشند هم با کمیل همدلی میکند.
یا اصلا چرا راه دور برویم. مقایسهی «کوکو» و «لیدی برد» (Lady Bird) به بهترین شکل ممکن فرق یک فیلم قابلستایش و یک فیلم معمولی را مشخص میکند. هر دو فیلم به بحران یکسانی میپردازند. لیدی برد میخواهد به دانشگاههای نیویورک برود و مادرش اجازه نمیدهد. میگل میخواهد موزیسین شود و خانوادهاش اجازه نمیدهند. اما یکی از بزرگترین غافلگیریهای «لیدی برد» این است که اگرچه ما فیلم را به عنوان داستانِ لیدی برد شروع میکنیم، اما از یک جایی به بعد متوجه میشویم این قصه به همان اندازه که درباره بلوغ فکری این دختر است، به همان اندازه هم دربارهی مادر و پدرش به عنوان موجوداتی که بچهها آنها را به عنوان انسانهایی دربوداغان دستکم میگیرند است. به همین سادگی با فیلمی روبهرو میشویم که تحول بزرگی در فرمول فیلمهای همتیر و طایفهاش ایجاد میکند. لطفا نگویید که «کوکو» به خاطر انیمیشنبودن با «لیدی برد» به عنوان یک فیلم مستقل قابلمقایسه نیست. اول اینکه «انیمیشن» یک مدیوم سطح پایینتر نیست که نباید با فیلمهای لایو اکشن مقایسه شود و دوم اینکه پیکسار با بهترین فیلمهایش ثابت کرده که ما اجازهی چنین کاری را داریم. چطور در هنگام انتخاب بهترین فیلمهای ابرقهرمانی، «شگفتانگیزان» را با «شوالیهی تاریکی» مقایسه میکنیم، اما وقتی نوبت «کوکو» میشود این کار اشتباه است؟!
«کوکو» اما برخلاف بهترین فیلمهای پیکسار خیلی سطحی به این درگیری نزدیک میشود. هیچگونه ظرافتی وجود ندارد. همهچیز خیلی پرسروصدا و تابلو است. میگل از یک طرف فریاد میزند که «من موسیقی رو دوست دارم» و مادربزرگش از طرف دیگر فریاد میزند که «با این کارت به خانوادت بیاحترامی میکنی». از یک طرف میگل فریاد میزند که «خانوادهام منو نمیفهمه. من چشم دیدنتون رو ندارم» و از طرف دیگر مادربزرگش فریاد میزند که «تو به خونوادهات بیاحترامی میکنی. حق نداری گیتار دستت بگیری». از سوی دیگر هکتور به عنوان جد اصلی میگل و رابطهاش با دخترش کوکو قلب تپندهی احساسی اصلی فیلم را تشکیل میدهد. رابطهای که یکجورهایی یادآور رابطهی کارل، پیرمرد ۷۰ و اندی سالهی Up «بالا» با همسرش است. فقط اگر این رابطهی تراژیک در «بالا» بهطرز بینظیری صورت گرفته بود، در اینجا به هوای داستان میگل برای اثبات استعداد نوازندگیاش به گوشه رانده شده است و در حد یک فلشبک کوتاه سرسری گرفته شده است. مشکل هم این است که «کوکو» بیشتر از اینکه علاقهای به روایت یک داستان خوب داشته باشد، قصد اجرای فرمول پیکسار را دارد. خیلی وقت است که پایانبندیهای غمانگیزی که بیپرده به مسائل بزرگسالانهای میپردازند و اشک تماشاگران را در میآورند به سنت فیلمهای پیکسار تبدیل شده است. دلیل کارکرد این لحظات که قهرمانان را در آسیبپذیرترین وضعیتشان قرار میدهند این است که پیکسار قصد ادا و اطوربازی ندارد، بلکه این لحظات بهطور طبیعی در پی روند داستانگویی فیلم از راه میرسند. ولی هر از گاهی با فیلمهایی برخورد میکنیم که بیشتر از اینکه روند طبیعی داستان به لحظات غمانگیزی منجر شود، این سازندگان هستند که با خود میگویند «خب، اینجا باید یه صحنهی بزرگسالانهی اشکآور داشته باشیم». اینطوری با صحنهی به قتل رسیدن هکتور توسط ارنستو دلا کروز روبهرو میشویم. صحنهای که بیشتر از اینکه در تار و پود قصه بافته شده باشد، زورکی و مصنوعی و «کارتونی» احساس میشود.
همچنین یکی از دلایلی که همراه شدن با داستان میگل را سخت میکند این است که او هیچوقت استعدادش را حداقل برای من اثبات نکرد. هیچوقت در طول فیلم احساس نکردم که استعداد این بچه در حال هدر رفتن است. البته که میگل گیتار نواختن را از آن سن پایین بلد است، اما صداپیشهی او که صدایش به درد آوازخوانی نمیخورد و ترانههایی که خیلی فراموششدنیتر از چیزی هستند از یک فیلم موزیکال انتظار داریم باعث شد برای موفقیت او در رشتهی موردعلاقهاش هیجانزده نباشم. «کوکو» جاهطلبی پیکسار در پرداخت به موضوعاتی را که اندک انیمیشنهای جریان اصلی سراغشان میروند دارد. آنها در فیلمهای قبلیشان به مرگ پرداختهاند، اما «کوکو» شاید تنها فیلمشان باشد که براساس مرگ و معنای زندگی غیرجاویدان بنا شده است. «کوکو» دربارهی مرگ دومی است که بعد از مرگ اول اتفاق میافتد که از نگاه فیلم حکم مرگ واقعی را دارد. فیلم میگوید دو نوع مرگ داریم. یکی نابودی جسم فیزیکی است، اما بعدی نابودی خاطراتی است که از فرد باقی مانده است. شاید جسم فیزیکی هیچوقت جاویدان نباشد، اما خاطره چنان قدرتی دارد که میتواند فرد را به یک نامیرا تبدیل کند. مهم نیست به دنیای پس از مرگ اعتقاد دارید یا ندارید. مهم این است به نیکی یاد کردنِ بازماندگان و آشنایان فرد مُرده از او خود یکجور دنیای پس از مرگ است. جایی که اگرچه جسم فیزیکی او دیگر وجود ندارد، اما یاد و خاطرهاش همیشه سر زبانهاست. اینجاست که زندهها نقش پررنگی در این ماجرا ایفا میکنند. در فیلم مُردههایی که توسط خانوادههایشان فراموش شدهاند برای همیشه از بین میروند. مرگ واقعی آنها نه با فرو رفتنشان در زیر خاک، که با فراموش شدنشان توسط خانوادهشان رخ میدهد. نتیجه این است که «کوکو» از ایدهی مرکزی ترسناک و تاملبرانگیزی به عنوان یک فیلم کودکانه بهره میبرد: اینکه از بین بُردن خاطرات عواقب طولانیمدتی برای نسلهای آینده در پی دارد. حتی اگر با خاطرات دردناکی سروکار داشته باشیم. به یاد آوردن آنها خوب است. حتی اگر همهی آنها خاطرات خوشحالکنندهای نباشند. همچنین «کوکو» یادآوری میکند که همیشه باید در نظر بگیریم که چه کسانی سزاوار به یاد آوردن هستند. خاطرات حکم واحد پول دنیای مردگان را دارد. از یک طرف افرادی مثل ارنستو دلا کروز را داریم که آنقدر در دنیای زندهها مشهور هستند که زنده نگه داشتن خاطراتش در قالب کوههایی از گیتارها و غذاهای اهدایی سر از کاخش در دنیای مردگان میآورند و از طرف دیگر کسی مثل هکتور که به خاطر اینکه نامش لای صفحات تاریخ فراموش شده است، آه ندارد که با ناله سودا کند.
اما همهچیز ایده نیست. مهم این است که فیلم چقدر در ایدهاش عمیق میشود. بعضی فیلمها ایدههای پیشپاافتادهای دارند، اما از زاویهی غیرمنتظرهای به آن ایدهها میپردازند که مخاطبانشان را به درک تازهای دربارهی آنها میرسانند و بعضی فیلمها هم ایدههای سنگینی را انتخاب میکنند، اما آنقدر سطحی به آنها میپردازند که در بهترین حالت به پتانسیلهای هدر رفته تبدیل میشوند. «کوکو» در گروه دوم قرار میگیرد. برخلاف «پشت و رو» که همچون یک کتاب روانشناسی، به موضوعاتی مثل اهمیت غم و اندوه و دوستان خیالی دوران کودکی پرداخته بود، «کوکو» با ایدهی مرکزیاش گلاویز نمیشود. بنابراین ایده مرکزی «کوکو» به جای بهره بردن از ظرافتها و پیچیدگیهای غیرمنتظرهای که از بهترین آثار پیکسار سراغ داریم، در حد یک پیام اخلاقی برای بچهها باقی میماند و وارد مرحلهای نمیشود که بتواند نظر بزرگسالان را به خود جلب کند. یکی از دلایلی که اینقدر به پیکسار سخت میگیرم به خاطر این است که فیلمهای پیکسار فقط یک سری انیمیشن عالی نیستند، بلکه جزو بهترین فیلمهای سینمایی حوزهی خودشان قرار میگیرند. سهگانهی «داستان اسباببازی» شاهکار زیرژانر دوران بلوغ است که نمونهاش در بین فیلمهای لایو اکشن وجود خارجی ندارد. «شگفتانگیزان» یکی از بهترین فیلمهای ابرقهرمانی سینماست. «کوکو» هم میتوانست با پرداخت عمیقتری به موضوع مرکزیاش به یکی دیگر از رویدادهای فرهنگی بهیادماندنی پیکسار تبدیل شود، اما داستانگویی قابلپیشبینی فیلم کار دستش داده است. ناسلامتی داریم دربارهی فیلمی حرف میزنیم که یکی از نخنماشدهترین پایانبندیهای سینما را دارد. جایی که بدمن قصه بدون اینکه بداند صدا و تصویرش در حال پخش شدن برای هزاران هزار نفر است، خودش را لو میدهد و اینطوری همهچیز به خیر و خوشی تمام میشود. وقتی پیکسار اینقدر غیرخلاقانه ظاهر میشود، آدم چه انتظاری از دیگران دارد!
قابلپیشبینیبودن فیلم خیلی خیلی حیف و ناراحتکننده است. چون این فیلم تمام ویژگیهای لازم برای بدل شدن به یک اثر بینقص را داشته است. مخصوصا از لحاظ کارگردانی زیباشناسانهی بصری و فضاسازی. سازندگان با الهام آشکاری از روی بازی «گریم فندنگو» که آن هم در دنیای مردگانِ مکزیکیها جریان دارد، دنیای رنگارنگ و باطراوتی خلق کردهاند. فقط اگر دنیای «گریم فندنگو» به خاطر ژانر نوآر و واقعگراییاش کمی کنترلشدهتر و خلوتتر بود، پیکسار در طراحی دنیای «کوکو» به سیم آخر زده است. اگر «گریم فندنگو» شبهای سوت و کور نوآورهای دههی ۵۰ را به یاد میآورد، دنیای «کوکو» همچون شبهای شهرهای بندری مدیترانهای است. جایی که تازه در شب است که شهر بیدار شده و کافهها و رستورانها و رقص و پایکوبیها و خوشگذرانیها و مهمانیها در شلوغترین حالتشان قرار دارند. «کوکو» شاید اولین دنیا در میان فیلمهای پیکسار را دارد که آدم راستیراستی دوست دارد در خیابانهایش قدم زده و به خانههای پلهایاش که روی سقف یکدیگر ساخته شده و به سوی آسمان سر دراز کردهاند زل بزند. یا همراه با اسکلتهای دیگر سوار بر قطارهای هواییاش که بیشتر حکم نمونهی ملایمتری از ترن هواییهای شهربازی را دارند شده و شب تا صبح از این سوی شهر به آنسو سواری کرده و وزش باد را روی صورتمان احساس کنیم. آیا «کوکو» فیلم بدی است؟ نه لزوما. آیا «کوکو» بهتر از دیگر انیمیشنهای جریان اصلی اخیر هالیوود است؟ بله حتما. اما فیلم برای بزرگسالانی که به هوای تماشای بمب بعدی پیکسار سراغش میروند حداقل از لحاظ داستانی چیز تازهای برای عرضه ندارد. استودیویی که زمانی یکی از سردمدارانِ ساخت بلاکباسترهای عامهپسندِ فراموشناشدنی بود، حالت بیاشتیاق و روتینی به خود گرفته است و این نگرانکننده است.
|
|
|
|